قبل از اینکه وارد گفتگو با کسی شوی گفتگو را اول در ذهن خودت مرور میکنی. میدانی قرار است چه بگویی و میدانی قرار است چه بشنوی. اما نمیدانی قرار است چه بشنوی. احمق استی که فکر میکنی میدانی. کسی که دارد حرفهای تو را میشنود به اینکه تو انتظار داری چه جوابی بگیری فکر نمیکند. اگر به تو نزدیک باشد، به تو ارزش قایل باشد، به انتظارات تو فکر نمیکند. عکسالعمل مخصوص خودش را نشان میدهد. جواب خودش را میدهد. برای همین تو دستپاچه میشوی. ناراحت میشوی. حرکات حساب شدهی قبلت دیگر رنگی ندارند و باید عکسالعمل مخصوص خودت را نشان بدهی. از این لحظه به بعد آخرش معلوم نیست. نتیجه معلوم نیست. ممکن است عالی باشد. ممکن است افتضاح باشد.
تازه منظورش را میفهمم. میگفت یاد گرفته است به پیشبینیها اعتماد نکند. اگر حرفی برای زدن دارد و فکر میکند اگر به فلانی بگوید فلانی عصبانی میشود، تصمیم گرفته به اینکه چه فکر میکند اهمیت ندهد. تصمیم گرفته بدون اینکه بخاطر انتظاری که از عکسالعمل او دارد حالت دفاعی بگیرد، برود و با آرامش حرفش را بزند.
زنگ زدم. نشناخت. بعد به حالت سوالی اسمم را صدا زد و در کسری از ثانیه که طول کشید تا از حرف اول اسمم به حرف آخرش برسد، صدایش خش گرفت و گریه کرد. اینبار نخندیدم. حرف زدیم. گریه کرد. وقتی میخواستم قطع کنم با گریه و التماس گفت: "نه. نه. نه. قطع نکن." قطع کردم. التماس صدایش دلم را لرزانده بود. از بلاک درش آوردم و بهش پیام دادم. تمام روز منتظر بودم حالا که بلاک نیست پیام بدهد. تمام روز از خودم پرسیدم "یعنی حالا چیکار میشه؟ آخرش چیکار میشه؟ چیکار کردی الهه؟ "
غمگینیم بخاطر شروع دانشگاه نیست. بخاطر این است که سهشنبه باید برم سر کار . دانشجوهایی که کار نمیکنید، خوشا به حالتان!
یکبار به سرم زد که تمام خرجها را قطع کنم، استعفا بدم و با حسابی که مطلقا خالی است تا آخر سمستر برم. بعد یادم آمد که در دنیای واقعی پول اختیاری نیست. فقط برای خریدن ساعت و ۱۲ جفت کفش نیست. ادم برای راه انداختن موتر پول نیاز دارد. برای خورد و خوراک پول نیاز دارد.
شاید هیچ چیزی هیچوقت دلیلی ندارد. my battery is low and it's getting dark جمله غمانگیزی است بدون هیچ دلیلی. دیدن عکس تو منبع اضطراب است بدون هیچ دلیلی. من ۷ روز است که تمام وقت استرس دارم بدون هیچ دلیلی. با جامعه کنار نمیایم بدون هیچ دلیلی. مرز ِبین خودم نبودن و کنار آمدن را جامعه را نمیشناسم. آرایش که میکنم ضربان قلبم تند میشود و نگاه کردن به آیینه حالم را بدتر میکند. اینقدر اعتماد به نفسم با یک هایلایت پایین میآید که حس میکنم نمیتوانم راه بروم. اینکه در آیینه صورتی را میبینم که بهش عادت ندارم بیشتر از چیزی که باید مضطربم میکند. من باز، مثل همیشه، نمیدانم چیکار کنم. نمیدانم چطور از منطقهی امن خود بیرون بیایم، کاری کنم مردم به چشم دخترک ِ خوشاخلاق ِ درسخوان ِ مرا نگاه نکنند، بدون اینکه از اضطراب نتوانم پا از اتاقم بیرون بگذارم.
اورفئوس وقتی رفت که زنش را از دنیای مردهها برگرداند، حق نداشت تا لحظهای که نور افتاب به صورت زنش نخورده بهش نگاه کند. حق نداشت تا از تاریکی بیرون نیامده به عقب نگاه کند و زنش را ببیند. با هیجان بسیار بسیار زیاد از تاریکی میدود بیرون و همینطور که صدای پای زنش را میشنود خودش را با مشقت کنترل میکند که به عقب نگاه نکند. به محض اینکه به روشنی میرسد به عقب نگاه میکند. اما چون زنش پشت سرش بوده هنوز بیرون نرسیده بوده. برای همین زنش دوباره به دنیای مردهها برگردانده میشه و اینبار اورفئوس هر کاری میکنه خدایان زنش را بهش برنمیگردانند. حالا سوال من این است، چررررراااا اورفئوس عقلش نکشید که زنش هنوز به روشنی نرسیده؟ صرفا یک اشتباه ساده بود؟ یادش رفت؟ حماقت کرد؟ عمدا بود؟ شرط و شروط خدایان را درست نفهمیده بود؟ چطور ممکن است آدم اییینقدر برای چیزی تلاش کند و اییینقدر به رسیدن نزدیک باشد و آخرش ببازد؟ اورفئوس فکر میکرد چه غلطی میکند؟
حالا چرا این داستان اینقدر شبیه داستان لوط است؟ من نمیفهمم خدا فکر میکرد دارد چیکار میکند وقتی زن لوط را عذاب داد؟ منطقش چی بود؟ در انجیل میگن وقتی خانوادهی حضرت لوط داشتن فرار میکردند خدا بهشان گفته به عقب نگاه نکنید وگرنه خاک بر سرتان. زن حضرت لوط ولی به عقب نگاه میکند و همانجا در جا به ستونی از نمک تبدیل میشود. در قران میگن که زن حضرت لوط از اول هم زن خاک بر سری بوده و بعدا وقتی به عقب نگاه میکند خدا با سنگ میزند به سرش و هلاک میشود. زن حضرت لوط چرا به عقب نگاه کرد؟ احمق بود؟ حرف خدا یادش رفته بود؟ حرف خدا را جدی نگرفته بود؟ حرف خدا را نفهمیده بود؟ دلش پیش مردمش بود؟ تو هر قدر خاک بر سر و کافر هم باشی، وقتی یک دهکده آدم پشت سرت دارند از درد و عذاب الهی جیغ میکشند، آیا تو میتوانی تحمل کنی و به عقب نگاه کنی؟ خدا برای خودش چه دلیلی برای هلاک کردن زن لوط تراشیده بود؟ وقتی مردم شهر ِتو دارند از درد جیغ میکشند، نگاه کردن کوچکترین همدلیای است که تو میتوانی بکنی. زن لوط آدم بود. دست خودش نبود. هر آدم دیگری هم بود تاب نمیآورد. نگاه میکرد. خدا چرا نفهمید؟
حالا چی میشد ما کائنات کمی با ما مهربانتر میبود؟ چی میشد اگر کائنات دلیلهای بیشتری میتراشید؟ اگر دلیلهای واضحتری میتراشید؟
* آخرین حرف ِ
Opportunity (Mars Rover)
که به فارسی بهش میگن مریخنورد آپورچونیتی. اصلا برای ۹۰ روز فعالیت ساخته شده بود. ولی ۱۵ سال فعالیت کرد. همین چند ماه پیش از کار افتاد و قبل از اینکه از کار بیفتد آخرین پیامش این جمله بود.
در دو روزی که مامان و بابا رفته بودند مسافرت ما یک وعده در یک رستوران گران غذا خوردیم و پولمان تمام شد. بعد از رستورانت به بچهها گفتم برویم قبرستان. با مخالفت شدید بعضیها روبرو شدیم و پیدی به طرفداری از من گفت:
"it is ok guys. Elaha is weird like that some times. دلش برای random people میسوزد. it's ok. it'll be fine."
در قبرستان کسی روی قبر یک دختر ۸ ساله یک بوتل کوکاکولا گذاشته بود و پیدی گفت وقتی مُرد خوشحال میشود اگر ما برایش کوکاکولا بیاوریم و روی قبرش خالی کنیم. روی قبر یک دختر ۳ ساله نوشته شده بود here lies our little girl. خیلی از زن و شوهرها کنار همدیگر دفن شده بودند. قبر یک زنی که در جنگ نمیدانم چی جنگیده بود تاریخ وفات نداشت. تای میگه احتمالا مفقودالاثر بوده. دوتا از قبرهایی که دیدیم عکس داشتند. یکی از یک زوج مکزیکی که با هم به دوربین لبخند میزدند و دیگری از یک پسر جوان ِ بیست و چند سالهای که موهای قشنگی داشت. پیدی گفت میخواهد قبرش عکس داشته باشد و عکسش قشنگ باشد. وقتی بهش گفتم اینقدر از مردنش حرف نزند گفت "مرگ حق است. باهاش کنار بیا" و من با حماقت گفتم "من نمیگذارم تو هیچوقت بمیری".
وقتی پولمان بعد از اولین وعده تمام شد، شبش را میوه خوردیم و یک وعدهی دیگرش را من آشپزی کردم. پیدی بعد از اینکه مامان و بابا برگشتند گله کرد و گفت به اندازهی دو روز گرسنه است چون گیاهخوار است و این کمبود پول بیشتر از همه به او سخت گذشته که نمیتواند بیشتر چیزها را بخورد.
دیشب برگشتند و من امروز بلاخره آزادیام را به دست آوردم و صبح ساعت ۱۰ از خانه زدم بیرون. وقتی رسیدم، روبروی خانهاش بلاتکلیف با دستهای آویزان ایستاده بود. لعنتی این بیکاری دستها و ایستادنش کنار خیابان خلوت ِفرانکلین به شدت غیرنرمال بود. نرمال نبودنش از یادم رفته بود. پنجره را پایین دادم و صدایش زدم. آمد نشست. لبخند زدم. تمیز بود. ریشهایش قشنگ اصلاح شده بود. چاق شده بود کمی. موها و لباسهایش مرتب بودند. تا Arcade از دوستدخترش برایم حرف زد. از اینکه فکر نمیکند به این زودیها رابطهاش قطع شود و این خیلی عالی است چون عاشق دوستدخترش است. بعدا سر غذا در برابر قیافهی غافلگیر شدهی من گفت یکسال است دوستدخترش را ندیده. از آهنگی که گوش میدادم تعریف کرد. از موترم تعریف کرد. از همه چیز تعریف کرد. چرا آدمهای متفاوت بیشتر از باقی آدمها مهرباناند؟ بیشتر اوقات شبیه مرد ِجوان ِبرنامهنویسِ با ادبِ مهربانی است که نمیشود تفاوتش را با بقیه حس کرد. بعد حرفی میزند شبیه به اینکه دوستدخترش را یکسال است ندیدهست یا اینکه ۲۲ سالش است ولی پدر و مادرش اجازه نمیدهند در خانه تنها باشد.
تا ساعت ۲ با باقی بچهها بازی کردیم. ماریو و بازیهای دیگری که نامشان را نمیدانم. غذا خوردیم. بردمش خانه. رفتم که به کار خودم برسم. نیم ساعت وقت داشتم و رفتم فروشگاه لوازم انتیک. برای خودم یکی از این کرههایی که کوک میکنی و موزیک پخش میکنند خریدم. از لحظهای که خریدمش تا حالا تقریبا یکسره دارم کوک میکنم و گوش میکنم. ملودیای که پخش میکند fly me to the moon است.
رفتم laser hair removal. خانه آمدم و رفتم آن فروشگاهی که او همیشه ازش خرید میکرد. حالم کم کم بد شد. انقدری که از شدت استرس تهوع گرفتم. پاهایم میلرزیدند و سرم درد میکرد. احساس آشغال بودن میکردم. از آدمهایی که از خودشان بدشان میآید متنفرم. ولی حس آشغال بودن میکنم. خانه آمدم و ساعت ۱۰ شب رفتم بیرون تا بدوم. خوابیدم. بیدار شدم. حس میکنم یک تیکه آشغال ِ بیارزشم. شخصیتم، قیافهام، کارهایم، رفتارم، زندگیام منزجرکنندهست.
آیا در دو ساعت گذشته دوتا امتحان دادهام؟ بلی.
آیا از در ۲۴ ساعت گذشته ۳ تا امتحان دادهام؟ بلی.
آیا از یکی از این امتحانها راضیام؟ بلی.
آیا از دوتا از این امتحانها راضیام؟ خیر.
آیا امتحانی که همین الان تمام شد بدترین امتحان عمرم بود؟ بلی.
آیا مثل خر ترسیدهام که آخرش نمیتوانم دکترا بگیرم؟ بلی.
آیا من احساس حماقت میکنم؟ بلی.
آیا احساس میکنم باید یکی مرا دار بزند؟ نخیر.
آیا فکر میکنم گندی که به کلاسیک زدم جمع شدنی است؟ بلی.
چطور ممکن است گند کلاسیک را جمع کنم؟ برو با پروفسور حرف بزن. ازش بپرس که اگر برگردی تمام کارخانگی هایی که تا حالا کردی را دوباره انجام بدی، اگر هر هفته کارخانگی را انجام بدی و دو روز پیش از تحویل دادن ازش بپرسی که جوابهایت درست هستند یا نه، اگر هر روز قبل از صنف کتاب را بخوانی، اگر تمام این موارد بالا را در هفتهی امتحان فاینل هم روی دور تند انجام بدی که در فاینل ۱۰۰ بگیری، آیا جمع شدنی است یا نه. وقتی گفت بلی، شروع کن.
آیا واقعا واقعا واقعا واقعا صادقانه و از ته دل فکر میکنم خرابیای به ایییییین ابعاد قابل تعمیر است؟ . است؟؟ قابل تعمیر است؟؟ خیر.
آیا باید سرم را به کوبم به دیوار؟ خیر. actually, maybe.
آیا با این امتحانات رخصتیهای هفتهی آینده از همین حالا برایم زهر مار شدهاند؟ بلی.
آیا این نیز بگذرد؟ بلی. ولی تبعات اعمال ما تا همیش زندگی ما را تحت تاثیر قرار میدهند. هیچ اشتباه کوچکی زندگی کسی را خراب نمیکند. اما قطره قطره دریا شود. برعلاوه، اشتباهات در عرصههای مختلف زندگی اثرات مختلفی دارند. اگر من دو سال بعد امتحانی را خراب کنم مهم نخواهد بود. اما الان مهم است.
آیا جک از عصبانیت امروز با لگد زد به دیوار؟ بلی.
آیا من دیشب گفتم میخواهم لباسهای طاها (my cosmology TA) را به آتش بکشم؟ بلی.
آیا باید مرا دار بزنند که این پروفسور ِنابغهی سختگیر را دوباره گرفتهام؟ خیر.
آیا باید کم کم بروم که کایل چند دقیقهی دیگر میرسد؟ بلی.
آیا دلم میخواهد تایرهای شپیرو (استاد کیهانشناسی/cosmology) را پنچر کنم؟ بلی. بسیار.
آیا دلم میخواهد تایرهای پروفسور داینامیک را پنچر کنم؟ خیر.
چرا؟ چون تقصیر خودم بود. نخواندم.
آیا it is ok?
داشتم آب میگرفتم که دیدم پشت سرم ایستاده. گفتم من دارم میروم سمت پارکینگ. گفت با من میآید. اولین باری که دیده بودمش هم ده دقیقه دقیقا خلاف مسیری که باید میرفت با من راه رفته بود که ازم در مورد پروژهام بپرسد. بعد وسط راه بیمقدمه وقتی سوالهایش تمام شده بود گفته بود «که اینطور. خب، فعلا.» و برگشته بود. کنارم راه افتاد و من حس کردم از سردی هوا میلرزم. هزار خاطرهی نحس به ذهنم هجوم آورد. اما روی خودم مسلط بودم. داشتم سعی میکردم قانعش کنم که برود با استاد حرف بزند. موضوع بحث را ۱۸۰ درجه از خودش به من تغییر داد. در مورد همه چیز میپرسید. وسط حرف یکدفعهای یاد خبر جدیدم افتادم. با هیجان گفتم «راستی راستی راستی! تابستان برای دو روز میروم میزوری که در یک کانفرانس شرکت کنم. یک بورسیه بردم که هزینهی سفرم را تامین میکند.» گفت تا حالا در عمرش کسی را ندیده که از رفتن به میزوری اینقدر هیجانزده شود. اینطور که پیداست میزوری کلا جای هیجانانگیزی نیست. ولی خب، او در آمریکا بزرگ شده و من در افغانستان. بهش گفتم من قرار است دو روز در میزوری باشم و هر شهری حداقل به اندازهی دو روز جذابیت دارد. کنارش کلافه میشوم. از استرسی که میگیرم کلافه میشوم. مردی به ما نزدیک شد و از ما آدرس پرسید. باز مثل دفعهی قبل، بیمقدمه، گفت با مرد میرود که ساختمان را بهش نشان بدهد و مثل دفعهی اول گفت «خب، فعلا.»
کایل تنها کسی است که از ماجرای آدمِ بالا خبر دارد. بعد از اینکه ماجرا را بهش گفته بودم با اخلاص بهم گفته بود «کاش وقتی آن اتفاق افتاد من کنارت میبودم. که . چه میدانم. پای درد و دلت مینشستم. که تنها نمیبودی. کنارت میبودم دیگه.» من مسخرهاش کرده بودم. پریشب بهش گفتم اگر میتوانستم کسی را از بین دوستهایمان انتخاب کنم که بیشتر از همه برایم مهم باشد تو را انتخاب میکردم. نمیدانم از این حرف چه حسی بهش دست داد. اینکه برایم مهم نیست، ولی اگر قرار بود کسی مهم باشد او میبود. بهم گفت که دوست بدی است و زیر قولش زده. بعد بهم پیام داد که بعد از امتحان ِروز چهارشنبهاش برویم بیرون. قبول نکردم. من جمعه امتحان دارم و بعدش یک هفته رخصت هستیم. گفت جمعه بعد از ظهر میرویم بیرون و چون بعد از امتحانم هست بهانهای ندارم. گفتم باشه و نپرسیدم که مگر روز جمعه پرواز ندارد. چون حوصلهاش را ندارم.
دیروز آمده بود کافه. نمیدانست من آنجا کار میکنم. متنفرم وقتی کسایی که میشناسم را سر کار میبینم. قلبم از دیدنش ایستاد. به بهانهای رفتم پشت. نفس عمیقی کشیدم و برگشتم. گفتم "ببین کی اینجاست!" از دیدنم خیلی تعجب کرده بود. باورش نمیشد که از اول سال اینجا کار میکنم و او خبر نداشته. ازم در مورد مقالهام پرسید، در مورد برنامههای تابستانم. وقتی جوابش را دادم با ناباوری و بهت WHAT گفت. بعد بلافاصله پرسید why didn't you tell me? و من نمیدانستم چه بگویم. یاد آن سکانس جادویی از فیلم چند وقت پیش افتادم. وقتی آلیور گفت چرا به من میگی و الیوت گفت because i wanted you to know. because i wanted you to know. beause i wanted you to know.
چرا؟ چرا بهش نگفته بودم؟ گفت I want to know all about it. موافقت کردم. صدایش مثل همیشه آرام بود و به سختی در کافهی شلوغ شنیده میشد. گفتم هر وقت مجلهای که بهم داده بود را تمام کردم بهش میگم، و واقعا از ته دل میخواستم که بهش بگم. که دوست باشیم و حرف بزنیم. گاهی با هم غذا بخوریم و او یک ساندویچ را در سه ثانیه تمام کند و با کله غرق کتاب فزیکش شود. میخواستم صمیمی شویم. آنقدری که بیاید و برایمان گیتار بزند. میخواستم رفیق باشیم. میخواستم مجبورش کنم برود با آن پروفسور حرف بزند و ازش درخواست کار کند. میخواستم جمعهها با ما بیاید بیرون. میخواستم از من در مورد نجوم سوال بپرسد. بهش لبخند زدم و سعی کردم حقیقت را قبول کنم، که من هیچوقت اینهمه بخاطرش تلاش نخواهم کرد. که به نظرم یکی از بهترینهاست و درونگراییاش ذلهام میکند. لبخندم را حفظ کردم. با لبخند به هم گفتیم Talk to you later. رفت.
*مولوی
داشتم با احتیاط کیف اندرو را باز میکردم. جک از پشت زد روی شانهام و بعد صدایش را شنیدم که میگفت "الهه! ادب! ادبت کجا رفته؟" من مواظب بودم اندرو خبر نشود. زیپ را باز کردم. رو به جک گفتم "هیسسسس! اندرو نشنود. خفه شو یک لحظه!" ولی دست بر نمیداشت. ماهی ِاوریگامی را داخل کیف انداختم. صدای زر زدنش هنوز بیخ گوشم بود. گفتم "خفه بمیر یک لحظه!" زیپش را بستم. جک کیف را به سمت خودش کشید. این کارش عصبانیام کرد. گفتم "اصلا به تو چه مربوط؟" گفت "دارم از مال رفیقم محافظت میکنم." حالا با اندرو رفیق شده! همین امروز باید ادعای صمیمیتش با اندرو را به رخ من بکشد. چندتا حرف عصبانی از طرف من و خندهدار از سمت او گفته شد و برگشتیم به درس. بعد از صنف بهش پیام دادم "داشتم یک ماهی اوریگامی را داخل کیف اندرو قایم میکردم. ظاهرا رسم فرانسویها برای اول آپریل است. پواسون به فرانسوی یعنی ماهی. وقتی در مورد احتمالات پواسون یاد میگرفتیم اندرو بهم در مورد این رسم گفت."
آدمی، کتابی، کفشی، لباسی، چیزی که در زندگیت تو را از چیزی که هستی بهتر نسازد، نباید در زندگیت باشد. نباید.
ادامه مطلبقبل از اینکه وارد گفتگو با کسی شوی گفتگو را اول در ذهن خودت مرور میکنی. میدانی قرار است چه بگویی و میدانی قرار است چه بشنوی. اما نمیدانی قرار است چه بشنوی. احمق استی که فکر میکنی میدانی. کسی که دارد حرفهای تو را میشنود به اینکه تو انتظار داری چه جوابی بگیری فکر نمیکند. اگر به تو نزدیک باشد، به تو ارزش قایل باشد، به انتظارات تو فکر نمیکند. عکسالعمل مخصوص خودش را نشان میدهد. جواب خودش را میدهد. برای همین تو دستپاچه میشوی. ناراحت میشوی. حرکات حساب شدهی قبلت دیگر رنگی ندارند و باید عکسالعمل مخصوص خودت را نشان بدهی. از این لحظه به بعد آخرش معلوم نیست. نتیجه معلوم نیست. ممکن است عالی باشد. ممکن است افتضاح باشد.
تازه منظورش را میفهمم. میگفت یاد گرفته است به پیشبینیها اعتماد نکند. اگر حرفی برای زدن دارد و فکر میکند اگر به فلانی بگوید فلانی عصبانی میشود، تصمیم گرفته به اینکه چه فکر میکند اهمیت ندهد. تصمیم گرفته بدون اینکه بخاطر انتظاری که از عکسالعمل او دارد حالت دفاعی بگیرد، برود و با آرامش حرفش را بزند.
ادامه مطلبدیروز رفته بودیم دیدن سینا. سینا ۳ روز است که به دنیا آمده. بغلش کرده بودم و آرام بهم نگاه میکرد. بچهها در بغلم آرامند. خوب بغلشان میکنم. از ۱ سالگی تا ۳ سالگی از من خوششان نمیآید. اما بزرگتر که میشوند حرف زدن با من را دوست دارند. سینا بغلم بود و من با خودم فکر میکردم که لعنتی یعنی بچهها وقتی به دنیا میآیند ایـــنقدر کوچکاند؟ چرا یادم رفته بود؟ پاهایش از انگشت کوچک دست من کوچکتر بودند. بهش نگاه میکردم و پیدی گفت "نگاه کن! یعنی تو واقعا یکی از اینا نمیخوای؟" گفتم "به هیچ وجه!" سینا هم به من نگاه میکرد. احتمالا مغزش تصویری که میدید را درست پردازش نمیکرد اما به من توهم اینکه به حرفهایم گوش میکند را میداد. بهش گفتم "سینا، تو مامان داری. مامانت انجینیر ساختمان است. بابا هم داری. بابایت هم انجینیر ساختمان است. یک خواهر بزرگتر داری که موهای دراز دارد. نام خواهرت هلیا ست. بزرگتر که شدی میتوانی جوجهکباب بخوری. و آیسکریم! بزرگتر که شدی من میآیم دنبالت و میرویم آیسکریم بخوریم. تو بزرگ میشوی. بزرگ که شدی عکسهای افغانستان را نشانت میدهیم. افغانستان خیلی جای زیبایی است. سر هر کوچه نانوایی است. میتوانی هر شب نان گرم و ارزان بخری. بزرگ که شدی میتوانی هر کاری دلت خواست بکنی. ولی با مردم مهربان باش. تو میتوانی مثل پدر و مادرت انجینیر شوی. یا تجارت پیشه. یا مثل من، scientist. میتوانی از ۱۶ سالگی رانندگی کنی. میتوانی آشپز شوی. میتوانی معلم شوی. هر چیزی که دلت خواست. هر کاری که دوست داشتی. اما سیگار نکش." و هنوز هم میخواستم حرف بزنم ولی خواهرِ ۵ سالهاش، هلیا، حسادت کرد و گفت که سینا مال اوست و مال من نیست. سینا را از بغلم گرفت.
تعامل کردن با آدمها خیلی از من انرژی میگیرد. نیاز به یک وقفهی طولانی دارم. نیاز دارم تنها بروم دویدن. تنها بروم غذا خوردن. تنها بروم خرید. نیاز دارم به پیامهای کسی تا چند روز جواب ندهم. نیاز دارم تا چند روز با کسی حرف نزنم. اتفاقی افتاده. نمیتوانم تشخیص بدهم که چیست. اما اتفاقی درونم افتاده. بعضی روزها ۱۷ ساعت میخوابم. پروژهای که تاریخ تحویلش جمعه بود را سر وقت تمام نکردم و این اولینباری ست که چنین اتفاقی برای من میافتد. نیاز دارم که بدوم. کتاب بخوانم. کمتر فیلم ببینم. بیشتر به آسمان نگاه کنم. نیاز دارم دور باشم.
یکبار ساعت ده و نیم شب به شیلا پیام دادم که برویم سینما. ساعت از ۱۱ گذشته بود که به سینما رسیدیم. فیلم 8 Miles را نگاه میکردیم. در سالن به غیر از من و شیلا یک پیرمرد تنها بود. هنوز که هنوز است بهش فکر میکنم. به اینکه چطور آدم در ۶۰ سالگی در وضعیتی قرار میگیرد که شبِ آخرهفته ساعت ۱۱ تنها میرود سینما؟ یکبار کسی در جایی نوشته بود "کسانی که در رستورانتهای شیک تنها غذا میخورند در مرحلهی دیگری از تنهایی هستند." و کسی پایین پستش نظر داده بود که "کسانی که در رستوانتهای شیک تنها غذا میخورند در مرحلهی دیگری از اعتمادبهنفس هستند." برای من سخت است با دید مثبتی به این موضوع نگاه کنم. من فکر میکنم کسی که تنها میرود بیرون کباب بخورد حتما کسی را نداشته وگرنه امکان نداشت تنها برود. اما دلیلی برای اینطور فکر کردنم ندارم. برای همین روز جمعه، بعد از یک روز پر استرس، ساعت ۵ برای خودم غذا خریدم و تنها رفتم در سالون بازیهای دانشگاه. یک میز بلیارد کرایه کردم و شروع کردم به بازی کردن. هر بار توپی را خانه کردم یک قاشق غذا خوردم. ۳۵ دقیقه بعد با با شکم پُر و آرامش بیشتر از سالون بلیارد آمدم خانه.
دو شب گذشته. من تا ۶ هفتهی دیگه در این شهر هستم. عمق فاجعه معلوم نیست. مصممام که برنگردم. ۶ هفته تا رفتنم به بوستون مانده. دنبال خانه میگردم.
هر کس به من از عکس سیاهچاله میگه بهش میگم "رصدخانهی x را دیدی که یک سهم بزرگ در گرفتن این عکس داشته؟ من تابستان قرار است انجا باشم D:"
خب turns out که یکی از سختترین کارهای دنیا دفاع کردن از خود و پشت خود ایستادن است. برای اینکه همیشه وقتی اوضاع خراب است یک بخش بزرگی از من از من متنفر است. از خانه زدهام بیرون که پشت خودم ایستاده باشم. اما کارت بانکم گم شده و کارت را قبل از اینکه با مبایل از حساب پول بکشم غیرفعال کردم. و خب، در اوضاعی که جایی برای خواب ندارم این فاجعهست. سخت است آدم برای این از خودش متنفر نباشد. چطور از خودت دفاع میکنی وقتی از خودت متنفری؟ آدم گاهی شک میکند نکند لیاقت ندارد در شرایط بهتری باشد. هی هی هی. تو کی بزرگ میشی الهه؟ کی؟ حالا امروز میرم بانک که حساب جدید باز کنم و ببینم میشود زود از حساب پسانداز پول را به حساب جدید انتقال بدم یا نه. ولی من باید دیشب با یک مشت سکه gas میزدم به موتر تا خودم را اینجا برسانم؟ با یک مشت ۱ سنتی و ۲۵ سنتی؟ تو کی بزرگ میشی خب؟
ده سال بعد به عقب که نگاه کنم، چه فکر میکنم؟
۱. در ۱۹ سالگی بود که همه چیز عوض شد. بلاخره با زندگی به تنهایی و تمام قد رو به رو شدم. سخت بود. شک داشتم. اما انتخاب درستی بود. باید پایش میماندم. باید دل میکندم. اما الههی ۱۹ ساله هر قدر هم که خودش را بزرگ ببیند فقط ۱۹ سالش است. با این حال، فقط یک قدم فاصله داشتم. یک قدم تا تغییر فاصله داشتم. اولین ارائهی علمیام را با بلوزی که لکه داشت و با کتی که قرض کرده بودم دادم. از دنیا و عالم بریده بودم اما هنوز هر روز صبح بیدار میشدم، صورتم را میشستم، مسواک میزدم، لباس میپوشیدم، ساعت مچیام را میبستم و میرفتم سراغ زندگیم. رو به روی قامت بلند زندگی با گردن بلند و اعتماد کاذب ایستاده بودم و بعد، انتخاب کردم که برگردم. نه که مجبور شده باشم، نه که نتوانم از پس زندگی بربیایم، "انتخاب" کردم که برگردم.
۲. در ۱۹ سالگی بود که عمق فاجعه را متوجه شدم. وقتی ساعتها گذشت و زنگ نزد، وقتی شب اول، شب دوم، شب سوم و چهارم گذشت و زنگ نزد کم کم متوجه شدم که باید با زندگی به تنهایی و تمام قد رو به رو شوم. قرار نبود اینطوری باشد. درد داشت. اما شده بود. من یکبار دیگر به خودم ثابت کردم برنامهای که من نریخته باشم را قبول نمیکنم و این نهایت ضعف است. ۱۹ سالهی احمقی بودم که احمق بودنش را نمیدانست. ضعفش را نمیدید. متوجه نشد که اینکه نرفت بخاطر این بود که "نتوانست." هر وقت به خودش شک کرد به گریهها و التماسهای او فکر کرد و به اینکه خب، نمیخواست کسی جز خودش در این ماجرا زجر بکشد. اینطور خودش را توجیه کرد. اینطور بود که برگشت. اینطور بود که احمق بودنش را ندید گرفت. اینطور بود که به خودش گفت تصمیم درستی گرفته. اینطور بود که ندید که از ضعفش بود که برگشت.
۳. در ۱۹ سالگی بود که حماقتم به اوجش رسید. معلوم نبود چه غلطی داشتم میکردم. اصلا نمیتوانم بفهمم چه فکری در سرم بود.
الان چه فکر میکنم؟
سالها با شرایطی که مثل آب و هوا عوض میشد کنار آمدم. هر روز ماجرای جدیدی اتفاق میافتاد. یکی میمرد. یکی به دنیا میآمد. یکی حجاب میپوشید. یکی بود. یکی گرسنه بود. یکی موتر هَمَر داشت. یکی جیغ میزد. یکی لبخند میزد. یکی سرطان میگرفت. یکی آتش میگرفت. یکی جنازهش در پشت بام خانه پیدا میشد. یکی اشتباهی تیر میخورد. یکی سرش با موهای بافته از سرش جدا میشد. یکی نماز شب میخواند. یکی تا صبح مشروب میخورد. یکی برنامهی ده سالهی زندگیش مشخص بود. یکی صبح سمنگان بود و شب فاریاب.
من، من هیچکدام اینها نبودم. اما با تمام اینها کنار آمدم. شاهکار نکردهام، میدانم. زندگی همین است. اما میخواهم به خودم بگویم که من ۱۹ سال خوب زندگی کردم. میدانم. میدانم. ۱۹ سالهام و مثل روز برایم روشن است که مشکلی با عصبانیت دارم. همیشه عصبانیام. میدانم که نمیدانم با آدمها چطور رفتار کنم. میدانم که مغزم هر چند ماه یک موضوع لعنتی جدید پیدا میکند که بهش وسواسگونه فکر کند -موضوع این روزهایش بیارزش بودن است. الهه، نکند برای همه بیارزش باشی و یک روزی ببینی بودن و نبودت برای همه یکی است؟- میدانم که در روابط انسانی از همسن و سالهایم عقبم. میدانم که وقتی مشکلی برایم پیش میآید گنگ میشوم و این خوب نیست. میدانم که مثل آبخوردن همه زندگیام را یک شبه رها میکنم (میدانم که این اتفاق دوباره و دوباره و دوباره میافتد چون دلم از سنگ است). میدانم که در ۱۹ سالگی تا حالا باید احساسات بیشتری را تجربه میکردم. میدانم که باید دلم بیشتر میلرزید. میدانم که باید بیشتر زندگی میکردم. اما ۱۹ سال را بدون ننگ زندگی کردهام. مواد نمیکشم و مشروب نمینوشم. همهی مشکلاتم را نه، اما بعضی از مشکلاتم را میشناسم و سعی میکنم عوض شوم. برای همین مهم نیست که من ِ۱۰ سال بعد چه فکری میکند. من ِ ۱۰ سال بعد ۱۹ ساله نیست. نمیفهمد. من میفهمم. من میفهمم که آدم درستی نیستم و سعی میکنم بهتر باشم. چه چیز بیشتری میشود از آدم توقع داشت؟
تو تبرئه شدی الهه.
دیشب بعد از سالها، شاید حتی برای اولین بار، به جشن تولد کسی رفتم. رانی ۲۱ ساله شد. فقط ۱۰ نفر بودیم. نکتهی جالبش این بود که هر کدام ما از یک گوشه از دنیا بودیم! السالوادور، مکزیک، اکوادر، هند، افغانستان، کرهجنوبی و اوکراین. یکی از بچهها هم یهودی بود و ما همه گفتیم همین امشب را مثلا از اسرائیل باشد. ۸۰٪ بچهها فزیک بودند. دو نفر دیگه ارتباطات و اسپانیایی، و انجینیری بودن. جمع جالبی بود. یکی از دخترا وسطای شب به من و آپارنا گفت "حس میکنم همه از من بدشان آمده. حس میکنم بلندتر از همه میخندم." دلم از اینهمه زلال بودنش گرفت. من و آپارنا بهش اطمینان دادیم که اینطور نیست. بعد من و آپارنا را بغل کرد. جدا از این دختر ِ روراست و خوشخنده، چند نفر جالب دیگر هم بودند. یکی از پسرا مثل کتابها حرف میزد، حتی وقتی فحش میداد. اینقدر که یکی ازش پرسید که چرا مثل شکسپیر حرف میزند. گفت برای اینکه او یک جنتلمن است. رانی خودش آدم جالبی است. رانی به قول خودش از "مردانگی" خود مطمئن است! نمیدانم در جامعهی شرقی این موضوع تا چه حدی آشناست. اما یک تئوری (!) است که میگه مردها دایما در حال ثبوت مردانگیشان هستند. طوری که حس میکنند حرکات کوچکی مثل پوشیدن تیشرت صورتی، نظر دادن در مورد ظاهر مرد دیگری، خرید کردن وسایل نه برای خانومشان، حمل کردن کیف خانومشان و . مردانگیشان را تهدید میکند. بعد کسانی هم هستند که معتقدند مردی که چیز احمقانهای مثل رنگ لباسش از مردانگیش کم کند مرد نیست. مردی که نتواند برای زنش خرید کند مرد نیست. مرد واقعی مردی است که اینقدر به مردانگی خود اطمینان دارد که با خیال راحت کیف همسرش را برایش نگه میدارد بدون اینکه حس کند چیزی از مردانگیش کم شده. رانی از دستهی دوم است. اگر دلش خواسته باشد تیشرت صورتی میپوشد و اگر مردی را ببیند که به نظرش زیبا برسد از اظهار نظر کردن در مورد ظاهر مرد دیگری نمیترسد. حالا من فکر میکردم رانی تنها پسری است که اینطوری است. نگو که بعضی از دوستهایش هم مثل خودش هستند. دیشب برای اولینبار بود که میدیدم دوتا پسر همدیگر را بغل کنند، صورت همدیگر را ببوسند و در مورد مردهای دیگر نظر بدهند. سباستین دیشب ده دقیقه داشت به من و یک پسر به نام ابی توضیح میداد که چرا فکر میکند متیو مک کانهی جذاب است!
حالا از این پدیدهی نو که بگذریم، میرسیم به ابی. من تا حالا در جمعی نبودم که پسرها در مورد مردهای دیگر صادقانه و راحت نظر بدهند. یا حتی از رابطه با دخترا زیاد حرف بزنند. اما در تجربهی من مردها وقتی دور هم جمع میشوند و از دخترا حرف میزنند رقابتِ خفیفی روی این که کی بیشتر از همه تجربه دارد در جمع جریان پیدا میکند. اما دیشب ابی حداقل ده بار گفت که هیـــــــــچ تجربهای ندارد. به نظرش این حقیقت بسیار پیش پا افتاده و بدیهی بود.
با هم Cards against Humanity بازی کردیم. من برنده شدم. بعد جرات یا حقیقت. در جرات یا حقیقت من و ابی افتادیم. ابی جرات را انتخاب کرد. گفتم "جرات داری برای همهی ما آیسکریم بخری؟" و جمع منفجر شد. وقتی تای آمد، ساعت ۱۱ شب وسط پارکینگ ِمقابل دوکان نشستیم و آیسکریم خوردیم. دختر ِ خوشخنده از صورتم و چشمهایم تعریف کرد. تای مثل همیشه بود. با محبت و دوستداشتنی. وقتی برگشتیم بیهوا مبایلش را درآورد و گفت عکس بگیریم! من و تای عکس گرفتیم. چند ساعت بعد دختر خوشخنده مبایلش را روی کمد گذاشت و تنظیم کرد و ما همه با نظم قابل تحسینی بدون هیچ حرفی از گوشههای اتاق دور هم جمع شدیم و عکس دسته جمعی گرفتیم. من یادم نمیاید آخرین باری که با کسی عکس گرفتم کی بود. آخرین باری که عکس دستهجمعی گرفتم شب یلدا بود. بعد وقتی رفتیم در بالکن و دیدیم منظرهی قشنگی دارد تای باز با من عکس گرفت. من اصلا یادم رفته بود که آدمها در موقعیتهای خاص عکس میگیرند.
ساعت دو و نیم من، تای و آپارنا خداحافظی کردیم. تای آپارنا را تا آپارتمانش رساند و مرا تا موترم. قرار شد ۲۹ام با هم برویم خرید :)
پ.ن. Never have I ever بازی کردیم و من، همه را، از جمله ابـی ِبیتجربهی بودییست را که در طول عمرش گوشت، املت و مشروب نخورده و چیزی کم از قدیس بودن ندارد را بردم. بلی. من قدیسترین قدیسم!
شب قبلش تا ساعت ۳ صبح بیدار بودم و کار میکردم. تصمیم گرفتم صبح دیر برم دانشگاه. ساعت ۱۰ پیراهن مردانهی زردم را پوشیدم و حرکت کردم. سر صنف کلاسیک مبایلم را چک کردم و دیدم نوشتن:
Congratulations! on behlaf of Board of Trustees of Barry Goldwater Scholarship and Excellence in Education Foundation and the Department of Defense National Defense Education Programs, I am please to infrom you that you have been slected as a 2019 Barry Goldwater Scholar.
بورسیهی گولدواتر باپرستیژترین بورسیهی ساینس در آمریکاست. بورسیه در سطح ملی است و فقط به ~۳۰۰ نفر از هزاران نفری که اپلای میکنند داده میشه. من نوامبر سال قبل کار کردن روی اپلیکیشن را شروع کردم. مرحلهی اولش را در دسامبر قبول شدم و در جنوری برای مرحلهی دوم اپلای کردم و دیروز خبر شدم که بردم :)
من به بردنش فکر نکرده بودم. آماده بودم که نبرم. ایمیل را که خواندم هیع کشیدم و نمیدانستم چیکار کنم. سر صنف کلاسیک بودیم. جرمی کنار دستم نشسته بود. بغلش کردم. بعد دویدم بیرون. پیش آسانسور بودم که پیام آلدو را گرفتم. گفته بود "We are awesome!" او هم برنده شده بود :) منتها من میدانستم که او برنده میشود و نمیدانستم که من برنده میشوم. بهش تبریک گفتم. به مامان و بابا پیام دادم. رفتم طبقهی شانزده تا به کیسی خبر بدم. نبود. داشتم میدویدم که بروم رئیسم را پیدا کنم. سر راه Maddie را دیدم. بخاطر دویدن از نفس افتاده بودم. گفتم "I won the Goldwater" گفت نمیداند چی است ولی مبارک باشه! گفتم گوگل کن خب! و دویدم. رئیسم نبود. ایمیل را به او و کیسی فرستادم. وقتی برمیگشتم Maddie از آنطرف سالن صدا زد "همین الان گوگل کردم. خیلی خیلی فوقالعادهست. مبارک باشه." خندیدم. تشکر کردم. جک پیام داد که "خوبی؟!" بخاطر از صنف بیرون رفتنم میگفت. برگشتم به صنف. تنها کسی که از بورسیه خبر داشت بن بود. واقعا فکر نمیکردم برنده شوم. به هیچکس نگفته بودم. به بن گفتم که برنده شدم. تبریک گفت و هایفایو داد. به جرمی و ایستون توضیح دادم که موضوع از چی قرار است. تبریک گفتند. بیست دقیقهی بعد را به جواب دادن به ایمیل تبریکی کیسی، پیامهای آلدو، تای و بقیه اختصاص دادم. ده دقیقه به ختم صنف مانده بود که به کریستینا گفتم "برویم؟" در طول مسیر بهش در مورد بورسیه توضیح دادم. به ساختمان مورد نظر رسیدیم و منتظر ماندیم. به کایل زنگ زدم. صدایش خسته بود. گفتم ساعت دو بریم بیرون. گفت بچهها را خبر کنم. تلفن را قطع کردم. کریستینا داشت به بچهها پیام میداد که دیدیم از آنطرف سالن دارد میآید. رفتیم پیشش. کریستینا گفت "داکتر وایز؟" گفت "خودمم!" خودمان را معرفی کردیم. گفتیم سخنرانی روز قبلش بسیار عالی بود. بعد گفتیم "Can we have a picture with you?" و کنار کسی که جایزهی نوبل فزیک را برده عکس گرفتیم :))))))))
با کریستینا رفتم سر صنفش. استادی که قرار است در هاروارد با من کار کند ایمیل داده بود و گفته بود اسم من را در لیست برندهها دیده و برایم خوشحال است! کیسی گفته بود این بورسیه چیزی است که تمام آمریکا برندههایش را دنبال میکنند و من برای اولینبار حرفش را باور کردم. بعد رفتیم به آپارتمان کریستینا تا او پولش را بردارد و من وسایلی که آنجا جا مانده بودم را. وقتی برگشتیم پسرها منتظرمان بودند. کایل با دیدن ما هارن زد و جرمی دست تکان داد. سوار شدم و کایل گفت "تبریک باشه! امروز روز توست! بگو کجا بریم. مهمان من" :) رفتیم Domain. غذا خوردیم. بعد رفتیم در آپارتمان کایل و گیم بازی کردیم. من خیلی بیخواب بودم. روی تشک دراز کشیده بودم و داشت خوابم میبرد. یکی بهم یک پُف ماریجوانا داد و که راحتتر خوابم ببرد. اثری نداشت. تا ساعت شش گاهی با چشمهای بسته دراز میکشیدم و گاهی بازی میکردم. ساعت شش خداحافظی کردم و کریستینا با من آمد بیرون. قدمن میرفتیم که گفت " چه هفتهی جالبی داشتی. اول هفته مریض بودی. تا همین دیشب که بلاخره تمامش کردی استرس کارخانگی را داشتی. زیر باران گیر کردی و تمام وسایلت تَر شدند. ولی چه پایان خوبی داشت :) چه روز خوبی بود امروز. بورسیه را بردی و با کسی که نوبل برده عکس گرفتی :)"
پریشب خواب فاطمه را دیدم. دیروز بعد از مدتها بهش پیام دادم. گفتم خوابش را دیدم. شیلا میگوید یکی از عادتهای خوب و کوچکِ ما افغانها همین است که وقتی خواب کسی را میبینیم بعد از سالها بیخبری ازشان خبر میگیریم. فاطمه سه سال از من بزرگتر است. وقتی من ۱۰ ساله بودم او ۱۳ سالش بود و با هم دوست بودیم. بهترین دوستهای هم بودیم. در مکتب صنفهای مختلف داشتیم اما در سرویس کنار هم بودیم. تمام خانوادهاش را از حرفهایش میشناختم. هیچوقت ندیده بودمشان. اما میشناختم. علی کاکایش بود. از خودش چند سال بزرگتر بود. بعضی شبها که حوصلهشان سر میرفت فاطمه و باقی بچهها را میبرد پارک ِ خالد ابن ولید. با فاطمه شوخی میکرد. دعوا میکردن. من دوست داشتم کسی مثل علی داشته باشم. محمود که آمده بود فکر میکردم از این به بعد ما هم علی داریم. نامش را دوست داشتم. خوشم میآمد که همه اینطوری دوستش داشتند. فاطمه از عمههایش متنفر بود اما عاشق علی بود. دیروز فاطمه که جوابم را داد، پرسید چه خوابی دیدم. خواب دیده بودم که پارک رفتیم. ازش پرسیدم "فایزه خوب است؟ علی چطور است؟ عمهها، مادرت، همه خوبن؟" گفت "علی کاکایم؟" میخواستم بگویم خب مگر من و تو چندتا علی مشترک میشناسیم و حال چندتای آنها برای من مهم است که بخواهم از تو بپرسم؟ علی کاکایت نه پس کی؟ گفتم "بلی. علی کاکایت. خوب است؟" گفت "چهار ما پیش کشته شد." من باورم نمیشد. او هنوز مینوشت . "سیزده گلوله و چند ضرب چاقو". خب چرا سیزده؟ چرا سیزده؟ چرا ضرب چاقو؟ چرا اینقدر زیاد؟ چرا اینقدر بد؟. "پیش چهارراه شمع".من و فاطمه هر دو عاشق چوک شمع بودیم. همهی ما بچهها چهارراه شمع را دوست داشتیم. بیشتر از چهارراه زمین. بیشتر از چهارراه شهدا. چرا پیش چهارراه شمع؟. "الهه خیلی دلم برایش تنگ شده". برایش سخت است که اینها را بنویسد؟ که یادش بیاید؟ گریه میکند؟ یا عادت کرده؟. "روز آخر جدی کشتنش". اواخر ثور است. من چرا تا حالا خبر ندارم؟ چرا نبودم؟ چرا پیشش نبودم؟
ادامه مطلبسمستر اول دانشگاه استاد هنر به ما مستندی در مورد زندگی انسل آدمز (Ansel Adams) نشان داد. در مستند میگفت انسل در نوجوانی روزانه حداقل ۶ ساعت پیانو تمرین میکرد. مهمترین چیزی که از آن صنف خستهکننده و خوابآور یاد گرفتم از همین ده ثانیهی آن مستند بود:
۱. باید زندگیم را وقف کاری کنم که بتوانم روزانه حداقل ۶ ساعت برایش وقت بگذارم و هنوز ازش لذت ببرم.
۲. باید پشتکار ِ۶ ساعت روی یک موضوع کار کردن را داشته باشم.
نکتهی دیگری هم در مستند بود. مستند در مورد عکاسی انسل بود، نه موسیقی. انسل به سالها تمرین موسیقی پشت پا زد، رفت سراغ عکاسی و در عکاسی شهره شد. فکر نکنم این قسمت را یاد گرفته باشم.
خدا همه جا هست. همیشه هست. خدا میتواند محیط ِفضاوزمان (fabric of space and time) باشد :) ما همه روی بدن خدا شناوریم، لوک. سیاهچالهها جای زخمهای گلولههایی هستند که روی بدن خدا مانده :) به نحوی از این فکر خوشحال میشوم. فکر اینکه خدا کمی درد بکشد برایم مایهی لذت است :) جهان در حال گسترش است. یعنی خدا دارد کش میآید. خدا دارد رقیق میشود. برای همین دیگر حسش نمیکنیم. مردم میگویند "خدا مرده"، باید بخاطر رقیقشدن و زخم گلولهها باشد. و مسئلهی غیرقابل درک بودن خدا! مردم میگویند خدا والاتر از فهم انسان است. برای این است که ما فراتر از جهان قابل دید را نمیبینیم، لوک :) ما نمیتوانیم تمام ِ خدا را ببینیم.
.
.
این حرفها فقط تصویر زیبایی است که من برای خودم کشیدم. شاید شاعرانه باشد یا هر حماقت دیگری. اما هیچ ارزش و بنای علمی یا حتی فلسفی ندارد. فقط به ذهنم رسید. دیوانگی :)
نیم ساعت دیگر راز میرسید. با ۵۰ نفر آدم زیر یک سقف بودن ِ شب ِ پیش اینقدر ازش انرژی گرفته بود که نمیتوانست به چشم کسی نگاه کند. کیفش را گرفت و رفت داخل. نفسش گرفت. آفتاب. آفتاب نبود. کیف روی شانه، از خانه زد بیرون. تازه بعد از ۴۵ سال فهمیده بود چرا آدم از اینکه صبح بیدار شود و ببیند سوسک شده نباید ناراحت شود. دنیا داشت به آخر میرسید. خوابش را دیده بود. پشتوانهی علمی داشته باشد یا نداشته باشد، استرس بیدلیل آدم را بیشتر از استرس بادلیل میکُشد. آفتاب همه جا بود. دنیا داشت به آخر میرسید. اینقدر عرق کرده بود که لباسهایش به بدنش چسپیده بودند. آرام بود. آرام بود. آرام بود. آفتاب روی شانهها و کف پاهایش میتابید و آرام بود. صبح ۲۰ سالگیش با صدای موسیا بیدار شده بود. موسیا با خودش بلند گفته بود «خدای من! ۲۰ ساله شد! امروز ۲۰ ساله شد. باورم نمیشود!» آن روز هم آرام بود. با لبخند از زیر لحافش داد زده بود که «۱۰۰ که نشدهام احمق» چقدر گذشته بود؟ ۰.۰۸۳ سال یا ۸۳ سال؟ محاسبه میکرد. در ذهنش همیشه محاسبه میکرد. در ذهنش کسی بلند بلند از یک تا ده میشمرد. از دنیای بیرون صدای قطعهی یانکی دودل میآمد. دنیا به نظرش خیلی بد نیآمد. دیشب چشم از پرده برداشتند و به هم نگاه کردند. هر دو نرم خندیدند. ساحل معلوم نیست به چی اما او به حماقت کسانی میخندید که به «سادگی» باور داشتند. آفتاب بلاخره میرفت. دیر یا زود، بلاخره میرفت. آرامش تمام میشد. در ذهنش کسی بلند بلند تا ده میشمرد. کسی محاسبه میکرد. وقتی آفتاب رفت فقط ۵ سوال را محاسبه کرده بود. مشتری، ناهید، زهره، آفتاب، زمان، همه و همه را گم کرده بود که پنج سوال محاسبه کند. از خودش پرسید «میخواهی گریه کنی؟» راز با لبخند میپرسید «تو چرا همیشه میری؟» چرا؟ چرا! لبخند زد. جوابش در هیاهوی ناگهانی آشپزخانه به گوش راز رسید؟ گفته بود «چون میخواهم رشد کنم» منتظر پاسپورتش بود. پاسپورتش که میرسید میرفت. خوابش را دیده بود. میرفت. دنیا به آخر میرسید. خانه میرفت. آفتاب میتابید. عرق نمیکرد. بوی سگ نمیداد. گرسنه نمیبود. خانه میرفت. آفتاب میخواست. باران میبارید. موسیا گفت «آفتاب، زمین، زهره، مشتری، زمان، همه و همه پیش مناند.» از خودش پرسید «میخواهی گریه کنی؟» به جای جواب یکی کنار کسی که بلند بلند تا ده میشمرد ایستاد و شروع کرد به پرتاب کلمات به سمتش.
وقتی وارد اتوبوس شدم بلند و رسا به راننده سلام دادم. لبخند زدم. بلوز سفید آستین درازم را پوشیده بودم و حتی سعی کرده بودم خوشتیپ باشم. به غمگینها نمیخورم چون غمم سنگین نیست. از دنیا سیر نیستم. میدانم آخرش همه چیز خوب میشود. فقط. باورش سخت است که من سالها ناراحتی را گذراندهام. غم طاقتفرساست. چطور آدم میتواند سالها و ماهها ناراحتی را تحمل کند؟ غمم سنگین نیست. یک حالت بچگانه، ناب، خالص و حتی پاک دارد. این به غصهام زیبایی میدهد؟ نمیدانم. حالم مثل وقتهایی است که با کوچکترین کاری مامان طوری با من رفتار میکرد که احساس سگ بودن میکردم. هیچ زیباییای در غصههایی که بخاطر گِلی شدن شلوارم، بیاجازه کیک خوردن یا گم کردن مدادم خوردم نمیبینم. هنوز که هنوز است، بعد از ۲۰ سال امیدوارم مامان یک روزی بابت رفتارش ابراز پشیمانی کند.
همین الان سیتا آمد به اتاقم. گفت Sorry to disturb you again, but good night. قبلش دو سه باری آمده بود کتابش را بردارد، آمده بود مدادش را بردارد، آمده بود پولش را بردارد. دلم برایش گرفت. برای شب بخیر گفتن هم معذرت میخواهد. هفتهی پیش وقتی داشتم میگفتم «هیچوقت نگران نباش. من و تو رفیقیم. هر قدر هم که کارت بد باشد، یک ساعت بعد عصبانیتم تمام میشود.» گفت وقتی پنج ساله (۲ سال پیش) بوده بابت یک بیادبیش ۴ روز وقتی از بیرون میامدم خانه و او دم در میدوید که بغلم کند، من بغلش نمیکردم و با او حرف نمیزدم. گفت در آن ۴ روز دلش برایم تنگ شده بوده. از همان به بعد دیگر میترسد کاری کند و من باز قهر کنم. من که بخاطر بچگی خودم هیچوقت نمیخواستم بچه داشته باشم. اما اینکه سیتا را بابت موضوع بیاهمیتی اینطور غصه دادهام. ترساندهام. اصلا نباید بچهی زیر ۸ سال را به فرزندی بگیرم.
غصهام غلیظ نیست. سنگین نیست. مثل بچگیهایم است. که دلگیر میشدم و اگر خیلی به ماجرا فکر میکردم بغض میکردم. خیلی به ماجرا که فکر میکنم بغض میکنم. بعد سعی میکنم به قسمت شیرین ماجرا نگاه کنم اما نمیتوانم. میخواهم یا غرق درس باشم، یا بخوابم. شبی که از امتحان کوانتوم برگشتم، چون بیخواب بودم ۱۰ ساعت خوابیدم. شب ِبعدش هم ساعت ۹ شب دیازپام خوردم و خوابیدم. دیازپام بدون نسخه از کجا پیدا کردهام؟ از مامانم یدم. چند هفته پیش پسوردهای بابا را پیدا کردم و الان پسورد همه چیزش را میدانم. بابتش عذاب وجدان دارم. چرا اینقدر پلید و بدجنسم من؟
غصهام بد نیست. از آن غصههاییست که بخشی از زندگی همه است. احتمالا مادر اگر روزی نمازش قضا میشد از همین غصهها میداشت. مادری من. هر بار بیبی زیارت میرود احتمالا از همین غصهها دارد. هربار من با سیتا حرف نمیزنم از همین غصهها دارد. هربار کریستینا با دوستپسرش دعوا میکند از همین غصهها دارد. هربار به مامان بیاحترامی میکنیم از همین غصهها دارد. هربار در امتحانش ۶۰ میگیرد از همین غصهها دارد. هربار اسمش را میشنوم از همین غصهها دارم.
احساسات انسان یک تابع ۰ و ۱ است. یا خوبی یا نیستی. وقتی خوبی، هیچ چیزی مهم نیست. وقتی بدی، انگار هیچ چیز هیچوقت قرار نیست خوب باشد. اما لعنتی، من بیشتر از ۲ سال افسرده بودم. میدانم که آدم میتواند آخرش اینقدر مقاومت بکند که غم برود. اما این خیلی آسانترش نمیکند. احساسات احمقند. وقتی تصادف کرده بودم تا چند روز هر بار از خواب بیدار میشدم غرق غصه میشدم که صدمهای که به موترم زدم خواب نبوده و واقعا باید یک عالم پول خرجش کنم. اما برای غصهام دلیل داشتم. الان ندارم. فقط یک احساس است. بزرگ شویم. احساسات را بکشیم. با رودهی احساسات روی دیوار بنویسیم «مرگ بر تو»
شبی که سوگندنامهی بقراط را خواند، تا صبح به بتهوون گوش داد و گریست. دنیا به نظرش تخس میامد. روز بعد در قهوهخانهی سبز کنار مسجد با خودش شطرنج بازی میکرد. همهجا آرام بود و از لحن موزون مؤذن خندهاش گرفته بود. سیاه از سفید برد. ساحل اگر میبود این انتخابش را به حساسیتهای نژادیاش ربط میداد. روانشناسی علم بیپایهای است. در صف آخر نماز نشست و به نمازگزاران نگاه کرد. سر به مهر گذاشت و تا آخر نماز سر برنداشت. میشمرد. دوست نداشت آسمان سیاه شود. تاریکی هوا یاد غمهای داروین میانداختش. پدرش مثل پدر داروین بود. یاد کتاب صد سال تنهایی افتاد. به یاد ِپسر ِحرامی ِآکاردیو گریه کرد. آکاردیو. آکاردیون. رودی. فرانسه که رفته بود، آسمان وقتی سیاه میشد، با بایسکلهایی که از «غودی» قرض گرفته بودند میزدند بیرون. صد و دوازدهتا پدال میشد فاصلهی خانه تا آن کوچهی خلوت ِپشت خیاطی. بیحرف صد و دوازده پدال میزدند. آسمان سیاه را دوست نداشت. حرف نزدن را دوست نداشت. آسمان سیاه فقط با حرف رنگی میشد. در همان کوچههای تاریک به زیبایی لهجهها پی برده بود. خانه آمد. ۲۰ ساله که بود، یکبار به دکترش گفته بود هر روز قرص خوردن بهش احساس پیری میدهد. قرصها را بالا انداخت. بیست دقیقه نشده بود که تشنه شد. از پلهها تا آشپزخانه پرواز کرد. اب نوشید. تلویزیون آهنگ قشنگی پخش می کرد. به یاد بتهون لبخند زد. راز پاهایش را بغل کرد. روی زمین نشست و راز را بوسید. آسمان بیرون سیاه بود. بچه باید میخوابید. راز را کف آشپزخانه گذاشت. هر طرف رنگینکمان میدید. بیدلیل خندید. با دلیل خندید. هنرپیشهی خوش سیما از پردهی تلویزیون به او نگاه میکرد. بوسهای برایش فرستاد. به سایهی چاقوهای روی اجاق سلام داد. بعد یاد سهراب افتاد. با خودش گفت: «دیروز آزاده بودم. دیروز و روزهای بیشمار دیگری که چیزی ازشان به یاد ندارم. پایان قصههای خوب همیشه در ذهن نویسنده از اولش پیداست.» نانوایی. ندا. نووا. نوا. روی مبل افتاد. وقتی بیدار شد آسمان آبی بود.
گریه ام میگیرد. یک لحظه خوشحالم و بعد گریه ام میگیرد. هنوز غصه ی پروژه را میخورم. من قرار بود به آسمان ها برسم. حالا حس میکنم دفن شده ام و نمیتوانم تکان بخورم. بگذریم. من آدم دفن شدن نیستم. زمینی نیستم. دوباره بر می خیزم. عزاداری ام تمام شود بر می خیزم. به آسمان هم میرسم آخرش. فعلا حال ندارم. بعدا یک کاریش میکنم. می گفتم. میانگین تست ترموداینامیک (ترمو) شده 35%. من 43.3% گرفتم. نمره ام پایین است اما چون از میانگین بلندتر است احتمالا آخرش A شود. با کارخانگی های ترمو عشق میکنم. از بس که TA سوالهای قشنگ طرح میکند. به ایستون توضیح دادم که چطور پیش TA دستپاچه میشوم چون خیلی باهوش است و حالا ایستون فکر میکند عاشق TA شده ام اما خودم هنوز نمیدانم. بابت ترمو ناراحت نیستم. بابت نمره ی 90 استروبیولوژی ناراحتم. فکر میکردم حداقل 98 می گیرم. یکی از سوالاتی که اشتباه کردم عمر حیات روی زمین است. از آغاز حیات روی زمین 4 ملیارد سال میگذرد و من واقعا فکر میکردم 3.7 ملیون سال است. اینقدرررر این اشتباه خجالت آور است که بابت نمره نه, بابت آبرویم که پیش استاد رفت ناراحتم. در امتحان برنامه نویسی 87 گرفتم. بابت این ناراحتم. چون یکی از سوالات امتحان را اینقدر دوست داشتم که از دادن امتحان کیف کردم! البته از سوال سوم امتحان ترمو هم کیف کرده بودم. سوال سوم ترمو این بود:
دوتا حباب دقیقا یکسان از ته یک دریاچه به سمت بالا حرکت میکنند. یکی از حباب ها سریع تا سطح آب میاید و هیچ حرارتی بین حباب و آب دریاچه رد و بدل نمیشود (isothermal). حباب دوم آهسته به سمت بالا حرکت میکند (احتمالا چون در بین بته های زیر آب گیر میکند) و حرارتش با حرارت آب به تعادل میرسد (Adiabatic). هر دو حباب هر چه به سطح نزدیک تر میشوند بزرگتر میشوند چون فشار آب کمتر است. در سطح آب کدام حباب بزرگتر است؟؟
در سوال نگفته بودند کدام حباب ایزوترمال و کدامش ادیابتیک است. اما باقی سوال دقیقا همینی بود که اینجا نوشتم. از سوال خوشم آمده بود. نه انتگرال داشت و نه بدبختی. اما اگر درس را نفهمیده بودی نمیتوانستی جواب بدهی.
بگذریم. داشتم میگفتم. امروز یک آهنگ قدیمی سر صنف کوانتوم یادم آمد. استاد داشت برای امتحان روز 3 شنبه توضیح میداد. برای این امتحان استرس دارم. نمیتوانم این را هم خراب کنم که :/ آهنگ را پیدا کردم. حتی از چیزی که به یاد داشتم هم زیباتر بود. آهنگ میگه:
آسمان عاشق مهتاب تو و
و ستاره های شب تاب تو ام
.
دل من چون دل تو کلان است
دل من مثال آسمان است
آسمان دل من چو دریا
مست و توفانی و بیکران است
.
حالم با آهنگ خوب شده بود. داشتم پشت هم گوش میدادم. که پیامش آمد. نوشته بود «Hey, I really Love you. I wish you were here so I could baghal you rn» گریه ام گرفت. انگار هیچ راهی نیست که من این روزها را بدون اذیت شدن بگذرانم. باید باشد و با دوست داشتنش زجرم بدهد. لعنتی.
پروژه ای که رویش دو سال کار کردم به نتیجه نرسید. فکر می کنم این اخرین باری است که این جمله را صریحا میگویم چون گفتنش درد دارد. اینطور شد که ما یک سال پیش فکر کردیم تمام شده. فکر کردیم به جواب سوالی که پرسیده بودیم رسیدیم. اولین ورژن مقاله را نوشتیم و فرستادیم به همکاران که نظر بدهند. بعد روی نظرات آنها کار کردیم. باز همه چیز دوباره آماده شده بود. یک فایل اکسل داشتیم که داخلش تمام میدان مقانطیسی هایی که برای 1075 تا ستاره اندازه کرده بودیم را لیست کرده بودیم. داشتیم روی توضیح بیشتر متد در مقاله کار می کردیم که تابستان شد و من رفتم هاروارد. بعد که برگشتم رئیسم گفت فرمولی که ما استفاده میکردیم در تئوری خوب است اما در مورد ستاره ها جواب درست نمیدهد. نمی دانم چرا قبلا نفهمیده بود. ما جوابهای خودمان را با جوابهایی که در مقالات قبلی اندازه شده بودند مقایسه کرده بودیم. بلاخره تصمیم بر این شد که تئوری را رها کنیم و از مدل ها استفاده کنیم. اما بعد از سه ماه به این نتیجه رسیدیم که مدل ها جواب نمی دهند. دیگر نمی دانیم چیکار کنیم. بنابرین داریم تسلیم این بازی روزگار شده بساط محاسبه ی میدان مقناطیسی ستاره ها را برای فعلا جمع می کنیم. من از پریروز تا حالا یادم می آید و آه می کشم و بغض می کنم. اصلا باورم نمیشود. چقددددر به انتشار مقاله ای که من نویسنده ی اصلیش بودم نزدیک بودیم. حالا قرار است یک پروژه ی ساده و کوتاه را شروع کنیم. که به اندازه ی پروژه ی اول انقلابی و بزرگ نیست. نمیتوانم غصه نخورم. شکست بزرگی است. احتمالا بزرگترین شکستی که تا حالا خورده ام. دو سال روی این پروژه کار کردم و آخرش به جایی نرسیدم. رئیسم میگه این شکست نیست. میگه این در عالم پژوهش زیاد اتفاق میافتد. اما برای من شکست است. در زندگی من این اتفاق تا حالا نیافتاده بود. تابستانم عزا بود و با یک دنیا امید برگشتم که حداقل این پروژه ام را به سر و ثمر برسانم. هی بر پدرِ زن ِ دانشگاه و پژوهش لعنت. من الان با این سرگذشت میتوانم بروم کامبریج درس بخوانم آخر؟ هی خدا بیامرزد برنامه های بزرگی را که برای زندگیم ساخته بودم.
پ.ن. اگر در مورد استفاده نکردن از نیم فاصله نظر بدی احتمالا دعوا می کنم :/ ویندوز نیم فاصله ندارد. حالا مک که نیم فاصله داشت هم من نمی دانستم کی استفاده کنم و کی نکنم. ولم کن.
دیشب در مهمانی گفت «من هر سهتا دخترم زیاد تکان میخوردند.» من لبخندم روی لبهایم خشک شد. فقط دوتا دختر داشت. مهسا و سارا. سقط جنین باید خیلی سخت باشد. ارشاد بهم پیام داده و گفته بود «تو عالی استی دختر» من میگم «I love you to the moon and back» و دوست دارم هیچوقت یادش نره. نیکی گفته بود «حتما امروز میلیون میلیون تعریف شنیدی» با مسکا هر روز حرف میزنم. افسردگیش بهتر شده. مسکا یعنی لبخند. سمون یعنی برابری. الهه یعنی خدا. رومان یعنی. انار؟ در استانبول زله شده. شب به من پیام داد و گفت «تو هم نمیفهمی. درست مثل بقیه.» پیامش را درست نخوانده بودم. بعد مبایلش را خاموش کرد. ترسیدم رفته باشد خودش را کشته باشد. صبح زود رفتم خانهشان. گفتم «دو نکته. اول اینکه، معلوم است من نمیفهمم. چون هیچکدام این اتفاقها برای من نیافتاده. دوم اینکه، تو نمیدانی حرف زدن با آدمی مثل تو چقدر سخت است. باید مواظب باشم ناراحتت نکنم. عصبانیت نکنم. حرفی نزنم که جرقهی خودکشی را در ذهنت روشن کند. سکوت نکنم که فکر نکنی بیعلاقهام.» گفت «اوهوم» با هم صبحانه خوردیم. با خودم فکر کردم this is not fair. بابا ناراحت بود که سر صبحانه نبودم. ظهر مهمان داشتیم. مامان ناراحت بود که با مهمانها خوشوبش نمیکردم. من ناراحت بودم که همیشه درگیر درامای بقیه میشم. یعنی آدم دراماتیکی مثل من، نباید درامای خودش را داشته باشد؟ صحنهای که فقط و فقط برای خودش باشد؟ مرد ِمهمان و مرد ِ صاحبخانه دیشب از ارائهای که در هاروارد داشتم تعریف کردند. خجالت کشیدم. گفت ویدیو را به دوستش که در جرمنی فزیک میخواند فرستاده. امروز به رسم تمام بارهایی که نوشتههایم را برایش میفرستادم، برایم نوشتههایش را خواند. نوشتههایش خصوصی بودند. درد داشتند. بیسر و ته بودند. من دلم به این حرکتش خوش شد. همین. دلم به همین خوش شد. آدم چقدر. چقدر. چقدر. ضعیف است. چقدر دلش برای محبت هلاک است. چقدر باید به خودش یادآوری کند که نگذارد دلش برود. چقدر آدمی تنهاست. امروز به من پیام داد گفت brooklyn 99 را همینطوری ببین. حتی میشه بعضی وقتا با هم ببینیم. بهش گفتم دروغ نگو. گفت یعنی چی که دروغ نگو. جواب ندادم. او هیچوقت برای من وقت ندارد. ما هیچوقت با هم سریال نمیبینیم. در تمام داستانهایی که میخوانم دنبال من و تو میگردم. اما ما در هیچکدام از داستانهایی که پایان خوش دارند نیستیم. غصهام میگیرد. دلم دیگر برای فلانی تنگ نمیشود. وقتی کنارم ننشسته باشد خوبم. گاهی وقتا فکر میکنم من با تمام خودخواهیم آخر یک روزی ازدواج میکنم. با کسی که نامش رومان، سمون، علی، سینا یا هر چیز دیگری است. اما اینقدر محل سگ بهش نمیگذارم که زندگی هر دوی ما تلخ شود. بعد دنبال او و خودم در داستانها میگردم. بعد متوجه میشوم که من و او در هیچکدام از داستانهایی که پایان خوب دارند نیستیم. یا ولش میکنم، یا که چالش برهم زدن انتظارات دنیا به من انرژی میدهد و آخر هردویمان را خوشبخت میکنم. نمیدانم. مهم نیست. من دوست دارم همه چیز تحت کنترلم باشد. دوست دارم اینقدر کوانتوم را بفهمم که اصلا برای امتحانش استرس نداشته باشم. دوست دارم اینقدر ترموداینامیک را خوب یاد بگیرم که هر هفته از انجام کارخانگی لذت ببرم. دوست دارم. لعنتی. پروژهی تحقیقاتیام خیلی خیلی خیلی بد پیش میرود. بعد از دو سال و استفاده از دو متد کاملا متفاوت به این نتیجه رسیدیم که هیچکدام از متد ها کار نمیکنند. من نفسم میگیرد وقتی بهش فکر میکنم. بیا بهش فکر نکنیم. دیشب خواب پدربزرگم را دیده بودم. فکر میکنم. مطمئن نیستم. به پیدی گفتم امشب بریم فیلم downton abbey را ببینیم. ۲۰ دقیقه بعد، دقیقه ۲۰ دقیقه بعد رفتم و گفتم Actually I don't feel like it. در حالی که خودم پیشنهاد دیدن فیلم را داده بودم. آمد با مشت روی در اتاقم کوبید و گفت it is not fair! i want to go. دلم برایش نسوخت. چون هیچ چیز برای من هم fair نیست. که البته دلیل نمیشود با احساسات بقیه بازی کنم. بگذریم. از یک چیز خوشحالم. اینکه گاهی فکر میکنم در دنیا کاری نیست که از عهدهاش بر نیایم.
اینبار بخاطر تو پیش روانشناس رفتم. تصمیم بر این شد که به مادرت پیام بدم. تو را به روانشناس برسانم و دیگر نگرانت نباشم. بعد از اینکه به نتیجه رسیدیم که در مورد تو باید چیکار کنم، ازش پرسیدم «میدانم که تو مرا نمیشناسی. او را نمیشناسی. اما بر اساس همین حرفهایی که الان زدم، به نظرت. میشه که ما دوباره دوست باشیم؟» گفت :«به نظر میرسه این دوستی خیلی ازت انرژی میگرفته. تو وقت و انرژی صرف او میکردی ولی او در عوض برای تو کاری نمیکرد. نمیکنه. همین دیروز تولدت یادش رفت. این خوب نیست.» میدانستم. اما گریهام گرفت. برای بار ِچندم از دستت دادم؟ چرا تمام نمیشوی لعنتی؟
امروز برایم یک ویدیو فرستاد. به خانومش میگه «یک راز برایت بگویم؟ من برعلاوهی اینکه خودت ره زیاد دوست دارم، یک دختر دیگه هم هست که بسیار دوستش دارم. میخواستم صادقانه بگویم.»
خانومش میگه «تو دوستش داری؟»
با صدایی که ردههایی از افتخار داره میگه «دوستش دارم! از دل و جان.»
خانومش میگه «میتانم حدس بزنم کی است!»
میگه «کی است؟»
خانومش میگه «الهه»
میخنده و میگه «بهش تبریک بگو!»
خانومش میگه «چی ره؟»
میگه «تولدش است امروز! خبر نبودی؟ پس چطور فهمیدی الهه است؟»
خانومش میگه «تولدش مبارک باشه! خبر نداشتم. فهمیدم چون غیر از من کسی که دوست داری الهه است دیگه :) »
امروز آمده بود با من در مورد تحقیقم حرف بزند. خیلی باهوش و کنجکاو است. برایش حرف زدم از کارم. از افغانستان پرسید و از نوشتههایش گفت. ساعت نزدیک دو شده بود. گفتم قرار است ساعت دو با کایل بریم بیرون. اگر خواسته باشد میتواند بیاید. گفت غذا خورده اما میاید. من باورم نمیشد. همیشه تا حالا به فعالیتهای اجتماعی (!) یا هر کاری که شامل بودن در جمع دوستا میشد نه گفته بود. تعجب کردم. آمدن یا نیامدنش برای من فرقی نمیکرد. من از همان روزی که فهمیدم دوستدختر دارد دیگر در موردش فکر نکردم. اما امروز کنارم نشسته بود. نزدیکم نشسته بود. داشت با دوستای من در مورد موسیقی حرف میزد. داشت با کریستینا در مورد هنر حرف میزد. گهگاهی با من در مورد فیلم و درس حرف میزد. کنارم نشسته بود. کنارم نشسته بود. تمام روز کنارم نشسته بود. سوشی خورده بود. با کریستینا در مورد گیاهخوار بودن حرف زده بود. کنارم نشسته بود. یادم آمد چرا ازش خوشم آمده بود. کنارم آرام آهنگ خوانده بود. با دستش روی پایش ضرب گرفته بود. من به بیرون نگاه میکردم. کنارم نشسته بود اما من نداشتمش و ناگهان این . درد بزرگی روی دردهایم بود.
در دفترم نوشتم «در من چیزی در حال تغییر است. امیدوارم خوب باشد. امیدوارم حداقل آخرش خوب باشد.» به اِم توضیح میدهم. حالم را توضیح میدهم. اینکه چطور شنبه نتوانستم چند ساعت با بچهها وقت بگذرانم. بهش نمیگم، اما کلید آرامشم را پیدا کردهام. وقتی در اتاقم نشستهام و کتاب فزیکم را میخوانم اینقدر آرامم که راضیام دنیا همینجا بایستد. راضیام که صد سال دیگر در همین گوشه از اتاق بخوانم و سوال حل کنم. کمتر چیزی است که حس بهتری برایم داشته باشد. مثل وقتی که صنف ۳ بودم. بعد از ظهرهای گرم لب پنجره مینشستم و کتاب میخواندم. نمیتوانم توضیح بدهم. نمیدانم چرا اینطور شده. اِم میگه «همممم. نگرانی که دوباره افسرده شوی؟. من دلیلی برای نگرانی نمیبینم. اینکه از بودن با مردم لذت نمیبری چیز عجیبی نیست. خودت را راحت بگذار.» خودم را راحت گذاشتهام. امروز یک امتحان بیاهمیت در Astrobiology دارم. به جای حفظ اطلاعات (که یک هفتهی دیگه فراموش میشن) دیشب با خودم در مورد ترموداینامیک میخواندم. الان این را تمام کنم میروم کوانتوم بخوانم.
وسط حرف زدن با اِم اینقدر از اینکه سعی میکردم با کسی ارتباط برقرار کنم خسته شده بودم که چندبار گوشی را به پیشانیام چسپاندم و بیاراده نفسم را با فشار بیرون دادم. اِم خیال کرده بود بیرونم و هوا توفانیست.
+: حالت خداگونهای داشت.
-: چطور؟
+: با تواضع پیش میرفتی دنیا را به پایت میریخت. با غرور پیشش میرفتی گردنت را میشکست.
پشت چراغ سرخ برایش نوشتم «منم دوستت دارم» همینطوری بدون نقطه در آخر. به شنیدنش نیاز داشت. به شنیدنش نیاز داشت. صنف ۳ که بودم یکبار با پیدی دعوا کرده بودم. روی حویلی دنبالش میکردم. بابا دستم را گرفت. گفت «یک لحظه. فقط یک لحظه صبر کن. ببین دیگه عصبانی نیستی؟» واقعا هم که عصبانی نبودم. چندبار در مقابل این احمق چند لحظه صبر کردهام؟ هزاااار بار. در پارکینگ بغلش کردم. ولش نکردم. با هم از چپ به راست تکان میخوردیم. از شما چه پنهان، ذهنم رفت سمت oscillations و اینکه چقدر زیباست که تمام تابعهای تناوبی دنیا را میشود با ساین و این تعریف کرد.
All periodic functions can be expressed as a sum of sin and cos functions.
بگذریم. ازش دلگیرم. تمام ارتباطات غیرضروری زندگیم را خاموش کردهام. فردا امتحان دارم. فردا تولد سیتا است. با تمام اینها من آمده بودم که ببینمش. بعد از یک دعوای سخت آمده بودم ببینمش. بعد از یک دعوای سخت به جای اینکه گردنش را بشکنم آمده بودم ببینمش. شجاع بودم. چه میدانم. مگر دوست داشتن چیزی به جز حس ِخاص و کمیابی است که در مقابل بعضی از آدمهای زندگی داریم؟
شنبه و یکشنبه دارم میروم به یک کانفرانس. زوئی و آلدو هم میروند. کریستینا در شهری که کانفرانس است زندگی میکند و من گفتم اگر خواسته باشد میتواند با ما بیاید. زوئی دوستش را دعوت کرده. تصمیم گرفتیم همه با هم برویم که در راه خوش بگذرد. نمیدانم عقلم وقتی این برنامه را ریختم کجا بود. من حوصلهی یک ساعت حرف زدن با اِم را ندارم. چطور قرار است ۴ ساعت با سهتا آدم دیگر در کنارم رانندگی کنم؟
مرا ز یاد تو برد و تو را ز دیدهی من
ستم زمانه از این بیشتر چه خواهد کرد
-صائب
یک تا کلید بی قفل، یک تا اتاق بی در
حس میکنم که گاوم، گاوی که میکشد پر
یک جنگلم که خالی کردند از درختش
این کیست؟ گریه کرده خوابید روی تختش
این کیست که در عشقت تا حال بند مانده
. که اعتماد کرده. که گوسفند مانده
این کیست که شکسته هر چند استخوانش
نامت هنوز جاریست هر لحظه بر زبانش
این کیست که جهانش اینقدر تیره گشته
از بس که گریه کرده رفته جزیره گشته
یک تا کلید بی قفل، یک تا اتاق بی در
کشتی کاغذیای در جویچه شناور
به چشمهام دیدی، گفتی دو تا زغال است
یک گله اسپ رم کرد در سینهام . چه حال است
تو بوق یک قطاری، من خط ریل استم
حس میکنم تو گوگرد، من تانک تیل استم
دیوانهی خودت را بگذار «شوک» باشد
این چیزها مهم نیست کیف تو کوک باشد
حالم زیاد خوب است، مرگ استرس ندارد
این شعر را بسوزان، یک ذره حس ندارد
-رامین مظهر
بیست دقیقه به ۱۰ مانده بود. رفتم دفترش. گفت «چه خبر؟» لبخند زدم. جاکتم را درآوردم. روی صندلی نشستم. کف دستهایم را روی میزش گذاشتم. گفتم «من عاشق فزیک و نجوم هستم. به نجوم کمی بیشتر از فزیک احساس تعلق دارم. از یادگرفتن لذت میبرم. اگر دکترا نگیرم حس میکنم راه را نیمه رفتهام. یک و نیم سال به فراغتم مانده. شرایط الان برایم ایدهآل است. در کتابهای درسی جواب همه چیز معلوم است. استادها جواب همهی سوالها را میدانند. اگر چیزی را نفهمی به سادگی میتوانی کسی را پیدا کنی که میتواند قضیه را توضیح بدهد. دکترا اینطور نیست. ۶ سال تحقیق میکنی و گاهی اوقات تجربه آنچیزی که میخواهی را نشان نمیدهد و تو نمیدانی چرا. هیچکس در تمام دنیا نمیداند چرا.» گفت «گاهی اوقات نه. بیشتر اوقات.» لبخند زدم. ادامه دادم «اصلا معلوم نیست جوابی باشد یا نباشد. اگر جوابی نباشد وقتت را هدر دادهای. شکست خوردهای. اگر جوابی باشد و پیدایش نکنی شکست خوردهای. هر روز شکست میخوری.» گریهام گرفت. هی سعی داشتم اشکهایم نریزند. گفتم «من روی یک پروژه دو سال کار کردم. آخرش هیچی نشد. میدانم میدانم. کلی چیز یاد گرفتم. اما قرار نبود اینطور باشد. قرار بود پایان خوشی باشد. نمیدانم چرا نمیتوانم ازش بگذرم. دکترا یعنی حس و حال اینروزها را برای ۶ سال داشتن. » اینجا احتمالا گریه را شروع کرده بودم. « میخواهم هوافضا بخوانم. دکترایش به اندازهی instrumentation نجوم نمیتواند "نامطمئن" باشد. بهش علاقه دارم. به کارهایی که میشه با این مدرک گرفت علاقه دارم. اما غیر از اینکه بخواهم بروم انجینیری، بخشهایی هستند در فزیک که دکترای آسانتری نسبت به بقیه داشته باشند؟» گفت «high energy physics. سه هزار نفر با هم کار میکنند. هر کس یک بخشی در تجربه دارد. تو بخش خودت را انجام میدهی و دکترایت را میدهند دستت. هیچکس هم برایش مهم نیست چیکار کردی.» گفتم «میدانی چی بدتر از تحقیق است؟ تحقیق در مورد چیزی که برایت مهم نیست. اینطوری حتی وقتی که نتیجه هیجانانگیز هست هم برایت مهم نیست.» برایم حرف زد. آدم کمحرفی است. فکر کنم تا آنجایی که میتوانست برایم حرف زد. گفت نتیجه ندادن تجربه به معنای شکست نیست. نتیجه ندادن تجربه هم بار علمی دارد. گفت سالهای دکترا بهترین سالهای زندگیش بودن. گفت باید گروهی را پیدا کنم که دوست دارم. با کسی کار کنم که همراهش راحت باشم. روی پروژهای کار کنم که بهش علاقه داشته باشم. گفت باید ذهنیتم را در مورد دکترا عوض کنم. گفت در دکترا میتوانم روی چیزی که دوست دارم بیشتر از هر وقت دیگری تمرکز کنم.
فکر کردم نمیآید. داشتم میرفتم سمت آسانسور که بلاخره آمد. گفتم «۵ دقیقه وقت داری؟ میشه در دفترت حرف بزنیم؟» با هم از پلهها میرفتیم پایین. گفت «چه خبر؟» گفتم «میشه در دفترت حرف بزنیم؟ آخرهفتهت چطور بود؟» بعد از آخرهفتهی خودم برایش گفتم. وقتی رسیدیم به دفترش گفتم «ببین به نظر من تو آدم خوبی استی. نه. من نمیشناسمت. نمیدانم چطور آدمی استی. اما دانشمند عالیای هستی. من نمیدانم نقش تو در امتحانات چی است. اما به هر حال تو با ابهتت حداقل کمتر از استاد ترسناکی. میخواستم بگم این امتحاناتی که برای ما طرح میکنید عادلانه نیست.» بعد هی برایش توضیح دادم که چرا. نمیفهمید که. همان اولش گفته بود «از زمانی که من شاگرد بودم خیلی میگذرد. یادم رفته بودن در جایگاه شما چه احساسی دارد. هیچوقت هم که شما بچهها را نمیبینم که! بگو دقیقا مشکل این امتحان چی بود؟» واقعا هم یادش رفته بود. آخرش کمی تند رفتم. پرسید «من نمیفهمم. این سوالات به نظر من معقول میرسن. مشکل کجاست؟» گفتم «چرا یک سوال را دوباره و دوباره میپرسی؟ من که دارم میگم این سوالات به تنهایی خوبن. فقط ۵تا سوال در ۵۰ دقیقه زیاد است. وقت نداریم.» بعد گفت «راست میگی. گفتی.» و من احساس کردم نباید اینقدر تند میرفتم.
از اینهمه تلاش و حرف زدن سردرد گرفتهام.
من قبول دارم که تغییر با اینکه دردناک است خوب هم است. برای همین در مقابلش مقاومت نمیکنم. اما دردش را حس میکنم. مثلا الان فکر میکنم روز فراغتم (که یک و نیم سال بعد است!) بعد از جشن و شادمانی یک گوشه میشینم و تا یک هفته غصه میخورم.
پریشب مست بودم. با کریستینا در مورد خانوادههایمان حرف می زدیم. گفتم «هی! ما که آخرش خوب شدیم. از لحاظ احساسی که خاک بر سر ما. از لحاظ آکادمی خوب شدیم.»
میخواهم بروم در دفتر یکی از پروفسورهای محبوبم. بگویم:
داکتر سیتز، نمیدانم چه اتفاقی در من دارد میافتد. هر روز کمتر از دیروز میدانم که با زندگیم میخواهم چیکار کنم. تمام قرارهایی که با خودم گذاشته بودم را به هم زدهام. رسیدهام به اینکه خودم را تا اخر عمر با این کتاب در اتاقم قفل کنم خوب است. بلی. همین کتابی که در دستم است. در طی یک هفتهی گذشته ۳۰ سوال از این کتاب حل کردهام. امتحانش را افتضاح دادهام و تهوع گرفتهام. اما سه ساعت بعد وقتی در راه کانفرانس با ۴ نفر داخل موتر بودم و به خودم یادآوری میکردم که حق ندارم خسته بودنم را به زبان بیاورم،دلم میخواست تا آخر عمر با این کتاب خودم را در اتاقم قفل کنم. داکتر سیتز، من نمیدانم چه اتفاقی دارد در من میافتد. از کانفرانسها متنفرم. از آدمهایی که انگار تمام دنیا را دیدهاند و ۴۵تا Talk در ۴۵ دانشگاه مختلف دادهاند حس خوبی نمیگیرم. نمیدانم چیکار کنم. از Talk دادن (این چی میشه به فارسی؟ :|) خوشم نمیاید. هیچوقت حتی تلاش نمیکنم تجربهی خوبی باشد. فقط میخواهم ۱۵ دقیقهای که در مقابل حضار ایستادهام تمام شود. من دو رشتهای هستم و مثل الکترونی که در مقابل میدان مقناطیسیای قرار گرفته باشد، جهتم، علاقهام، تغییر کردهاست. نمیدانم وقتی از این میدان مقناطیسی دور شوم حالم بهتر میشود یا نه. داکتر سیتز. گریهام گرفته. همین الان که اینها را مینویسم استرس دارد خفهام میکند. بینیام آمادهی گریه، پر از آب شده. نمیدانم چه اتفاقی افتاده.
۱. خواستن چیز خطرناکی است. وقتی کسی را، چیزی را میخواهی، در ذهنت هربار که اذیت میشوی به خودت میگویی «خفه شو! همین یکبار را خفه شو. خرابش نکن.» اما همین یکبار نیست. کسی/چیزی که یکبار باعث ناراحتیت شده دوباره و صدباره هم حالت را خراب میکند. آدمها برای همدیگر تغییر نمیکنند. مگر اینکه دنیایشان بدون شما به طور محسوسی زشتتر باشد. آن وقت ممکن است کارهای زیادی بکنند که شما را کنارشان داشته باشند. اما ببین، حتی در آن مورد هم من دلم برای به کسی که تغییر کرده میسوزد. خودش را نادیده گرفته تا تو را داشته باشد. بخاطر اینکه خیلی تو را میخواسته. خلاصه اینکه، خفه نشو. کسی برای تو تغییر نمیکند. اینقدر بیهوده تلاش نکن. درست است که دنیا گزینهی تمیزی برای حذف کسی از زندگیت ندارد، اما سختی ِ حذف آدمها موقتیست. سختی درد کشیدن بخاطر سگ بودن کسی میتواند به اندازهی یک عمر تو را بشکند. یادت باشد الی ِمن، اینکه یکبار اشتباه کردی دلیلی برای ادامه دادن اشتباهت نیست.
ادامه مطلبتازه پارک کرده بودم. زنگ زد گفت «غذا خوردی؟» گفتم «نه. اما با جک قرار دارم که یک ساعت بعد با هم فوتبال ببینیم. وقت ندارم غذا بخورم.» گفت «بریم غذا بخوریم؟» دلم میخواست و نمیخواست. گفتم «با جک قرار دارم. البته حوصلهی فوتبال دیدن ندارم. ولی با جک قرار دارم.» گفت «قرار مهم نیست. 'تو' چی میخوای؟» من آدم خودخواهی استم. نه بیشتر از آدمهای دیگر. فقط در رابطههایم همیشه سعی دارم بین خودم و طرف مقابل، خودم را انتخاب کنم. این کمکم کرده خوشحالتر باشم. هنوز نمیدانم اینکه این رفتارم از طرف دوستانم خواسته یا ناخواسته مورد تشویق قرار میگیرد خوب است یا بد. به این نتیجه رسیدم که تا وقتی من از بقیه انتظار دارم که در رابطه با من خودشان را در اولویت قرار بدهند، کار غیراخلاقیای نمیکنم. قرارم را با جک کنسل کردم.
غذا گرفتیم و رفتیم پارک. در مورد کریستینا و دوستپسرش حرف زدیم. این اواخر انگار موضوع گفتگوهای ما همیشه کریستینا است. حالم خوب است. در بیخیالی سکرآوری غرقم. هیچ چیز برایم مهم نیست. روزهاست که تمرکزم مثل وقتهایی است که برای امتحان آدرال میخوردم و هیچ چیز تمرکزم را برهم نمیزد. دوست دارم از این موقعیت استفاده کنم. میخواهم بخوانم و بخوانم و بخوانم و بخوانم. به من میگه «اوایل که دیدمت فکر نمیکردم دوست شویم» حق دارد. شخصیتهای متفاوتی داریم. به نظر او من خیلی سیاه-سفید و ۰ - ۱ هستم. به نظر من او زیادی تحلیلگر است. من میگم «لعنتی خب یک روز آدم باید تصمیم بگیرد که 'بس است!' و اجازه ندهد اتفاقاتی که برایش افتاده بیشتر از این تحت تاثیر قرارش بدهد. ما بچگی بدی داشتیم؟ درست. تا کی زیر سایهی بچگی ِ بدمان زندگی کنیم؟ بس نیست هرقدر تا الان این اتفاقات به زندگیمان گند زده؟ بلاخره یک روز باید بیدار شوی و بگویی'فراموش کن! هر اتفاقی که افتاده، افتاده. فراموش کن. خودت خودت را بساز. از امروز به بعد حق نداری گذشتهات را بابت آینده ملامت کنی'» او میگوید «نهههههه. فراموش کردن راه حلش نیست. جنگیدن راه حل درست است.» اما خب لعنتی آدم مگر چقدر توان دارد؟ برای آینده بجنگیم یا برای گذشته؟ او بدون شوخی، صادقانه میگوید «احساسات خیلی خوبن. صمیمیت میارن. من مثل تو نیستم. اگر احساسی داشته باشم برایم مهم نیست بقیه چه فکری میکنند. به حسم ارزش میدهم. حسش میکنم. اگر نیاز داشته باشم که گریه کنم مهم نیست که کی کنارم نشسته. گریه میکنم.» و من با چشمهای درشت صدایم ناخوداگاه بلند میرود که «دیوانه مگر احمقی؟! کجای احساسات خوبند؟» بعد آرام میگویم «یک چیزی میگم به کسی بگی گلویت را میبرم. دو هفته پیش در دفتر سیتز گریه کردم.» بعد از خودم میپرسم لعنتی چرا اینقدر خشن؟ میپرسد که چرا؟ میگم «چون من نمیخواهم دکترا بگیرم» بیشتر و بیشتر و بیشتر در مورد کریستینا حرف میزنیم. شاید چون هربار سوالی در مورد من میپرسد من جواب درست نمیدهم. حالم گرفته میشود. به دوستپسر کریستینا فحش میدهم. عصبانی میشوم. کایل باز برمیگردد سر حرفش که «چقدر همه چیز برای تو سیاه و سفید است.»
هنوز در بیخیالی سکرآوری غرقم. هیچ چیز برایم مهم نیست. برایم مهم نیست اینکه چند شب است خودم را تا دیروقت به هر کاری مشغول میکنم تا دیر خانه بروم و چشمم به چشم کسی نیافتد. برایم مهم نیست که خودم از خودم دلگیرم. آرامم. برایم مهم نیست. بهش میگم «میدانی، به این خوشم که میدانم در هر شرایطی، هرقدر تنها هم که باشم خودم را نجات میدهم. میدانم که چطور باید از تنهایی بیرون بیایم. میدانم که سخت است و دوستش ندارم، اما بلدم که به آدمها لبخند بزنم و خودم را معرفی کنم. بلدم با مردم دوست شوم. بلدم خودم را از تنهایی بکشم بیرون.»
چند ساعت بعد بین درختها نشستهایم. حرف میزنیم. از ترسهامان. از حسهامان. از پدرش. از دوستانم. از عشق. از پیری. از مرگ. ترسش این است که وقتی پیر شد و در خانهسالمندان رفت، هیچکسی نباشد که با او حرف بزند. سیگار را با سیگار روشن میکنیم و حرف میزنیم. میگوید در دانشگاه سعیش این است که دوستیهایی را تجربه کند که برایش بمانند. برایش یک عمر بمانند. میخندم. من یکی از همین دوستهایم. میگم «عوض شدی کایل. یادت است پارسال همین وقت رفته بودیم پیتزا بخوریم. تو میگفتی اگر کسی را هر روز نبینی کم کم ارتباطت را قطع میکنی. من غصهام گرفته بود چون میدانستم دانشگاه که تمام شود دیگر همدیگر را نمیبینیم. عوض شدی. بگذریم. من توقع ندارم به اندازهی تو عمر کنم. اما اگر هر دو با هم زنده بودیم، میایم دیدنت. وقتی پیری و هیچکس حوصله ندارد با تو حرف بزند من میایم دیدنت.»
Nothing is gonna hold you down for long
-Wildfire. SYML
برای تولدش کارت درست کرده بودم. یک سمتش پر از عکسهایش بود و سمت دیگرش را نوشته بودم. در آخر نوشتهام گفته بودم «Please don’t fight with me so much.» امروز مهربان بود. نمیدانم تاثیر کارتی بود که برایش داده بودم یا ۱۶ سالگیش قرار است مهربانتر باشد. وقتی رسیدم سر ِقرار، نبود. زنگ زدم. جواب نداد. دوباره زنگ زدم. گفت چند دقیقهی دیگر میآید. ناراحت شدم. اینقدر به من گفت عجله کنم و خودش آماده نبود. بیمقدمه قطع کردم. دوباره زنگ زدم. جواب داد و گفت «Yes love?» رفتم دنبالش. از پیش کافهتریا سوارش کردم. دربان مکتب از من آیدی خواست. گفت فقط شاگردهای صنف ۱۲ اجازه دارند بیاجازه مکتب را ترک کنند. معذرت خواستم. گفت: «فقط گفتم بگم که برای دفعهی بعد خبر داشته باشین.» اجازه داد که برویم. بردمش یک رستورانت شیک. به قیمتها نگاه میکرد. گفتم «مهمان من.» یک همبرگر ِگوشتِ مصنوعی سفارش داد. میخواستم دستهایم را بشویم. گفت «اول عکس بگیریم.»
غذا را خوردیم. از اوضاع ی جهان حرف زدیم. لعنتی باهوش است. لقمهی آخر ساندویچش را نصف کردیم.
دامنی که برای تولدش خریده بودم بزرگ بود. رفتیم عوضش کنیم. دامن را داد و به جایش یک جاکت گرفت. دامن از جاکت گرانتر بود و کمی پول اضافه آمد. گفت «پول را تو بگیر. جاکت هدیهام. باقی پول مال تو.» گفتم «نه. مگر نمیخواستی جین پاره پاره بخری؟» تشکر کرد. گفتم «من دوست داشتم پولدار میبودم و برای شما همه چیز میخریدم. برای تو یک عالمه لوازم آرایش، یک عالمه کفش میخریدم.» گفت «تو همین حالا هم برای ما زیاد میخری.» گفتم «اما کافی نیست. کاش پولدار بودم.» گفت «اوهوم. کاش هردویمان پولدار میبودیم که هردو برای من کفش و لوازم آرایش میخریدیم.» خندیدم. گفتم «تو پولدار میبودی برای من چیزی نمیخریدی؟» گفت «تو مثل بودایی. مادیگرا نیستی. برای تو که پول مهم نیست. به تو چی بخرم خب؟» خندیدم. میخواستم آیفون XR خودم را بدهم به او و آیفون ۸ او را بگیرم. برای من مدل مبایلم مهم نیست اما برای او است. داخل کتابفروشی شدیم. کتابی که میخواستم را نداشتند. سفارش دادم که بیاورند. داشتیم برمیگشتیم. گفت «Thanks Ellie.» گفتم «yeah of course!» پیش نیامده بود در این موارد از من تشکر کند. معمولا طوری رفتار میکند انگار وظیفهام است. گفت «فکر میکنم از بین ما تو از همه coolتر میشی. در مراسمهای خانوادگی ما درگیر بچهها هستیم و تو با موتر مرسدس و عینکهای گران میآیی. بچههای ما دور و برت جمع میشوند. تو را بیشتر از همه دوست دارند. با اینکه تو نصف بقیه محبت خرجشان نمیکنی. دوستت دارند چون خیلی cool هستی و برایشان هدیه میخری. احتمالا مغز آنها را هم با ترجمهی آهنگهای پشتو و فارسی میخوری. بهشان موضوعات علمی ِ مهم را تشریح میکنی.» گفتم « چه جالب! این تصوری است که من از آیندهی خود دارم. نمیدانستم که تو هم با من همفکری.» تا حالا هربار حرف زده بودیم فسقلی به من میگفت مرا در ۱۰ کیلومتری بچههایش راه نمیدهد چون نمیخواهد بچههایش مثل من باشند. گفت «با ما وقت نمیگذرانی. آهنگ دلخواه مرا نمیدانی. برنامهی بازی مصطفی را نمیدانی. هیچوقت خانه نیستی.» نمیدانستم چی بگویم. پیاده شد. گفت «امشب با ما به رستورانت میری؟» گفتم «بلی. حتما.» رفت. هیچوقت تا حالا اینهمه مدت را بدون دعوا، با محبت کنار هم نگذرانده بودیم. دلم برایش تنگ شده بود.
۱. تمام کسانی که برایتان مهم استند، تمام کسانی که دوستشان دارید، زندگی شخصی خودشان را دارند. شخصیت مستقل خودشان را دارند. آرزوها، هوسها، رازها، خیالها و ترسهای خودشان را دارند. تمام نیازهایی که شما دارید را اطرافیانتان هم دارند. آدم یادش میرود. یادش میرود که هر قدر عاشق و معشوق باشید نمیتوانید جای دوستهای همدیگر را پر کنید. آدم یادش میرود که هر قدر مادر باشید نمیتوانید بهترین انتخاب را برای فرزندتان بدانید. آدم یادش میرود که بقیه هم دل دارند. که بقیه هم درد میکشند. که فرقی نمیکند چقدر دوستشان دارید، آنها هیچ چیزی به شما بدهکار نیستند. حق ندارید بخواهید برای شما از خوشیها، آرزوها، آرامش و فکرهای خودش بگذرند.
۲. چند روز پیش پشت به گلدانهای بزرگ نشسته بودیم. منطقی اما تند حرف میزدم. سرش عصبانی بودم و ترسیده بودم از حرفهایم دلگیر شود. آخر حرفهایم دستهایش را باز کرد. بغلم کرد.
۴. امشب گفتم «سال بعد هماتاقی شویم؟» گفت «شویم. البته پدر و مادرم گفتن اگر دوباره کوچ کنم در اسبابکشی کمک نمیکنند.» عزیزم. گفتم «خودم کمکت میکنم.» گفت «وقتی خوشحالی هیچکس نمیگوید 'احمق! مردم ازدواج میکنند، بچهدار میشوند، دکترا میگیرند ولی به اندازهی تو خوشحالی نمیکنند' همیشه اتفاقات منفی است که بیارزش جلوه داد میشوند. تو حق داری ناراحت باشی. افرادی هستند که شرایطی بدتر از تو دارند، اما این به معنای اینکه شرایط تو بد نیست، نیست.» گریهام گرفته بود. گفتم «میترسم. چی میشد اگر حمایتم میکرد؟ میگفت 'هر کاری که خوشحالت میکند را بکن. هوایت را دارم'؟ تنهام. میترسم. » گفت «سال بعد وقتی به الان نگاه کنی به خوشحالی از این روزها یاد نمیکنی. چون درد دارد. این اتفاقات درد دارند. اما مطمئن خواهی بود که کار درست را انجام دادی.»
۳. اگر با دختری دوست ِعادی هستین و اینقدر راحت هستین که با هم از ت گرفته تا ماجراهای کودکیتان حرف میزنید، یکباره از دوست ِعادی به آدمی به شدت مهربان و احساسی تبدیل نشوید. شما که با هم راحت هستین، یکبار قبل از ابراز احساسات از طرف بپرس «فلانی چطور است که تو با کسی در رابطه نیستی؟» و ببین طرف اصلا دنبال رابطه هست یا نه. دوستیهای خوب را با احساسات غلیظ ِ کمدوام ِبیارزش خراب نکنیم.
بیدار میشوم. رزومهام را داخل فولدر میگذارم. فولدر را داخل کیفم میگذارم. آماده میشوم. میروم دانشگاه. در صنف ترموداینامیک پشت سرم نشسته. صنف تمام میشود. بچهها میروند بیرون. در مقابل استاد دستیار (TA) میایستم. دستهایم میلرزند. یخ زدهام. سرش را از لپتاپ بلند میکند. با لبخند از فاصلهی نیم متری برایش دست تکان میدهم و سلام میکنم. خشن میگوید «WHAT DO YOU WANT? I'M VERY BUSY» قلبم میریزد. گنگ میشوم. بریده بریده میگویم «باشد برای بعد.» میگوید «شوخی کردم. چیکارم داشتی؟» چرا باید از این شوخیهای مزخرف بکند؟ همین امروز که من از استرس حرف زدن با او دارم سکته میکنم؟ زیر لب میگم «از این شوخیها نکن. من همین الانش از تو میترسم» (اشتباه اول.) بعد با صدای بلندتر ازش میپرسم «میدانم که دکترایت را این سمستر گرفتی. سمستر آینده هنوز هم در کنار تدریس تحقیق میکنی؟» جوابش مثبت است. لحظهای که دو روز بابتش هیجان داشتم فرا رسیده. دارم در ذهنم میسنجم چطور باید ازش بپرسم. تقریبا مطمئنم که قرار است 'نه' بگوید. استرس دارم. سکوتم انگار طولانی میشود. سرش را دوباره بلند میکند و با انتظار نگاهم میکند. میگم «میشه من. پیشت کار کنم؟» میگه «با داکتر سیتز حرف بزن.» میگم «باشه. ولی میخوام برای تو کار کنم.» میگه «باشه. ولی لطفا با سیتز هم هماهنگ کن.» همینقدر سریع. همینقدر ساده. خوشحال میشم. هیجانی میشم. هنوز ازش میترسم. جیغ و داد نمیکنم. از کیفم فولدرم را درمیاورم و میگویم «رزومهام را برایت چاپ کردهام.» میدهم دستش. از صنف بیرون میشوم و تا اتاق استراحت میدوم. به کریستینا و اندرو خبر خوش را میدهم. بعد از ده دقیقه خوشحالی، میبینم که رزومهام داخل کیفم است. فولدر ورقهای سفیدم را به کریس داده بودم (اشتباه دوم.) میدوم که برگردم به صنف. معلوم است که رفته است. رزومهام را به ایمیلش میفرستم. احساس حماقت میکنم.
میروم دیدن داکتر سیتز. دارد غذا میخورد. بیرون منتظر میمانم. بعد از غذا خوردنش صدایم میزند که بروم داخل. رزومهام را میدهم دستش. میگویم میخواهم در آزمایشگاه او زیر ِدستِ کریس کار کنم. چند سوال ازم میپرسد. جواب میدهم. اما جو طوری است که انگار او انتظار دارد من قانعش کنم که مرا استخدام کند و خب، من آماده نبودم (اشتباه سوم.) انتظار داشتم که رزومهام را بگیرد و یا همان لحظه جواب بدهد، یا بگوید بعدا جوابش را برایم ایمیل میکند. انتظار اینکه توقع داشته باشد من مثل مصاحبههای واقعی از خودم تعریف کنم را نداشتم. استادم است. یکی از بهترین استادهایم است. مرا در حالتهای مزخرفی دیده (چرا استاد آدم باید آدم را در حالتهای مزخرف دیده باشد؟ اشتباه چهارم.) برای اینکه پیشش از خودم تعریف کنم و سعی کنم قانعش کنم مرا استخدام کند آماده نیستم. مسلط حرف نمیزنم (اشتباه پنجم.) بعد که میگوید بهش فکر میکند و تا حداکثر دو هفته بعد جواب میدهد، قبل از خداحافظی ماجرای رزومه و کاغذ سفید را برایش تعریف میکنم (اشتباه ششم.) در مسیر خانه تمام شادیام دود میشود و برمیگردم به همان حالت استرس اولیه. خانه که میرسم ۹۰ دقیقه در زیر آفتابی که از پنجره میآید با لباسهای بیرون و کفشهایم دراز میکشم. احساس خر بودن دارم. از پروفشنال نبودن خودم شرمندهام. خجلم. اگر قبولم نکند حق دارد.
اینها را نوشتم که دیگر به خودم حق استرس کشیدن را ندهم. دوشنبه امتحان دارم. نمیتوانم خرابش کنم. بعد از امتحانهای فاینل (ده روز دیگر) هرقدر دلم خواست میتوانم استرس بکشم. حالا وقت ندارم.
شلوار سیاه ِجدیدم که مثل لایهی دومی از پوست جذب و زیبا روی بدنم مینشیند را پوشیدم. جاکت ِکوتاه ِ سفیدی که با کریستینا خریده بودم را پوشیدم. ساعت قهوهای ِمصطفی را روی مچم بستم. جاکت ِپیشباز قهوهای مخمل را روی جاکت سفیدم پوشیدم. جورابهای سفیدم که طرح پیشو دارند را روی پاچههای شلوارم کشیدم. بوتهای قهوهایم را پوشیدم. موهایم را با کش قهوهایی که کریستینا برای تولدم خریده بود بستم. گوشوارههایم را انداختم. به این اعتمادبهنفس نیاز داشتم. کریس آزمایشگاه را نشانم میداد. استیو جابز و بقیه آدمهایی که همیشه یک نوع لباس میپوشند به اعتمادبهنفس نیاز ندارند.
دروازه آزمایشگاه از بیرون باز نمیشد. ایمیل دادم که بیاید در را باز کند. رفتیم داخل. اولین چیزی که گفت این بود «امتحانت را پس میخواهی؟» نمیخواستم. گفتم «چرا که نه.» نمرهام را میدانستم. حداکثر نمره ۵۰ بود، نمره کامل ۳۰ بود و من ۳۲ گرفته بودم. بد نبود. میتوانست بهتر باشد. نمرهام خوشحالم نمیکند. هیچ چیز خوشحالم نمیکند. برگهام را ورق زد. به سوال سوم اشاره کرد و گفت: «در تمام صنف تو تنها کسی بودی که این سوال را درست جواب دادی.» فقط گفتم تشکر. چیزی خوشحالم نمیکند. اما یکی در ذهنم گفت الههههههههه انگار خیلی هم احمق نیستی! ۱ ساعت و ۲۰ دقیقه از تحقیقش حرف زد. بیقرار بودم. اینکه نمیدانستم قرار است پیشش کار کنم یا نه کلافهام میکرد. در رفتارم مشخص بود. اما خب چیکار کنم :| بیقرار بودم دیگه. آخرش گفت با سیتز به زودی حرف میزند و خبرم میکند. مثل همیشه با اقتدار دست دادم. انگار نه انگار که برای یک قطره اعتمادبهنفس به لباس ِ خوب پوشیدن روی آورده بودم :)
با کریستینا درس میخواندیم. جو پیام داد که «به مهمانی دیپارتمنت میایی؟» قرار بود با کریستینا بروم. اما هر دو مشغول درس خواندن بودیم. تصمیم گرفتیم نرویم. گفتم نه. نیم ساعت بعد بهم پیام داد که:
DUDE YOU WON AN AWARD
CONGRATULATIONS!
همینقدر یکدفعهای! بیخبر! اصلا نمیدانستم در مورد چی است! لعنتیها به رئیسم گفته بودند ولی میخواستند برای من سورپرایز باشد! یعنی چی خب؟ اگر میدانستم قرار است جایزه ببرم میرفتم. تمام بچههای نجوم بودند. فکر کنید! پیش همهی بچهها یک صفحه مطلب در ستایش من خواندند :))
به کریستینا گفتم. حال خوشی داشتم. لباسهای خوبی تنم بود. بابت یک کار نامعلوم به مقدار نامعلومی جایزه برده بودم. شاید آنقدرها هم که فکر میکنم بیمصرف نباشم.
به درس خواندن ادامه دادم.
ساعت ۳ با کریستینا رفتیم به کریس کارخانگی ترموداینامیک را تحویل بدهیم. گفت با سیتز حرف زده. سیتز قبول کرده. سیتز قبول کرده. سیتز قبول کرده. کریس سرش را برگرداند تا برگه امتحان کریستینا را پیدا کند. از فرصت استفاده کردم و با هیجان کریستینا را بغل کردم. بعد که کارمان تمام شد تا آسانسور دویدم. دست خودم نبود. با اینهمه انرژی نمیدانستم چیکار کنم. بیرون آسانسور در جا میپریدم. به کریستینا گفتم
I am really gonna work for him. he said yes. Im gonna work for Chris. he said yes.
کریستینا گفت Is this what happiness looks like?
گفتم YES! I AM HAPPY.
پ.ن. تشکر احسان جان.
امتحانهای فاینلم تمام شد. وقتی که با قدمهای کوچک و خسته تا پارکینگ میرفتم، سعی داشتم به چیزهای خوب فکر کنم. توان ِ فکر کردن به سختی سمستر جدید و بدی این سمستری که گذشت را نداشتم. مثل این چند هفتهی اخیر منبع خوشیهایم تصور کردن افغانستان است. بلی. بعد از پنج سال گوش دادن به خودم این سو دلم آن سوی دریا، هوای پار دریا دارم ای دوست، غربتسرا و یک عالمه آهنگ دلتنگی دیگر که حالا یادم نمیآید، این روزها به سلام افغانستان گوش میکنم. از ای آواره
از ای سرگردان
از ای تنهایی
و از ای زندان
به کابل جان به کابل جان به کابل جان سلام!
افغانستان سلام!
:)
۱۱ روز ِدیگر به کابل جان پرواز دارم. در پوست خودم نمیگنجم.
خانوادهام میخواستند در ۹ روز رخصتی برویم نیویورک. با موتر. ۲۳ ساعت راه است. من مخالف بودم. اما وقتی با قدمهای کوچک و خسته به سمت پارکینگ میرفتم و فکر افغانستان داشت بدی امتحان کوانتوم را از یادم میبرد، فکر کردم بقیه هم حق دارند فکر ثابتی برای خوشحالی داشته باشند. بعد از یک هفته مخالفت در گروه گفتم «I'll go to NY with you.» و این گفتهام با استقبال زیادی مواجه شد :)
ادامه مطلبناراحت بودم. از اتاق که آمدم بیرون آغا گفت «بچیم فلشت د تلویزیون وصل نیست؟ بگیر یگان آهنگ بان» لبخند زدم. از دلزنده بودنش خوشم میاید. از اینکه موسیقی بخش بزرگی از خاطراتم با این خانواده است خوشم میآید.
*
با دلم نزدیک از چشمان من دوری
کابل بعد از دو روز برف، آفتابی شده بود. پیاده روی زمینهای یخی راه میرفتیم. پشت سرم بود. صدایش از پشت سرم آمد. با خودش زمزمه میکرد. با دلم نزدیک از چشمان من دوری. بچه که بودم برایم با هارمونیه، کیبورد و آکاردیون آهنگ میخواند. من فرمایش میدادم و او میخواند. یکبار ازش خواسته بودم آهنگ دلخواه خودش را بنوازد. خوانده بود هنوز در پختگیها خامی خامی ای دل ای دل. کیوان، زی، همه میگویند آدمها تشنهی ارتباطند. همین است که شناختن او را میخواهم. همین است که هنوز آهنگ ِ دلخواه ِ ۲۰سالگیهایش را میشنوم و دوست دارم.
*
نازنینا بیبلا باشی
نمیدانستم توانایی فزیکیش در چه حد است. موتر که آمد منتظر ماندم تا سوار شود و در را برایش ببندم. دلم برایش نمیسوخت. واضح است که آرزو میکنم کاش مریض نشده بود. اما جایی برای ترحم نمیبینم. آلایزا یکبار در مورد برادرش نوشته بود من یکی از دو نفری بودم که گریهات را دیده بود. گفتنش عجیب است اما it was an honor. برای من هم همینطور. بستن در برای او برایم افتخار است. مگر چند نفر در دنیا اینقدر به ارشاد نزدیک است که در را برایش ببندد یا در جوراب پوشیدن کمکش کند؟ من هنوز بیشتر از همه رویش حساب میکنم. هنوز ازش درس میگیرم. وقتی با تعریف یک خاطره بدون اینکه خواسته باشد باعث میشود من تصمیم بگیرم وقتی کار درست را انجام میدهم نترسم، دیگر مگر مهم است که اسم و فامیل را در مبایلش بازی میکند؟
*
دلم نمیشه تو را تنها بمانم
پیش تو میمانم اگر اینجا بمانم
به محض اینکه مرکزگرمی (رادیاتور، شوفاژ) خانهشان روشن شد مرا بردند پیششان. خانه او بودم. من، ارشاد، زلا (جلا. اسم خاص. پشتو). روزها تا شب بیرون بودیم و شبها حداقل تا یک ِصبح حرف میزدیم. همه چیز عالی بود. فکر میکنم زندگی در لحظه ارادی نیست. چارهای جز زندگی در لحظه نداشتیم، پس در لحظه زندگی میکردیم.
روی تخت نشسته بود. من و زلا پایین بودیم. در مورد این حرف میزدیم که دلیلی برای همه چیز است. زلا برای مثال گفت «مثلا چرا آسمان آبی است و ابرها سفید؟» لبخند زدم. چقدر وقتی در مورد این موضوع خوانده بودم هیجانی شده بودم. فزیک را برای همین دوست دارم. Mie Scattering و Rayleigh Scattering را توضیح دادم. دو دقیقه بعد نمیدانم در مورد چی حرف میزدیم. ارشاد به زلا گفت «میفامی مه چقدر از اینکه ای دختر اینجه است خوش استم؟ اگر بدش نمیامد نو پیشتر که آسمان ره توضیح داد یک ماچش میکدم.» خوشحال بودم که از بودنم خوش است. خوشحالتر که میخواست ماچم کند. خوشحالترتر که ماچم نکرد :)
*
از خدا میخواهم از غمها جدا باشی
یار ما باشی و در پهلوی ما باشی
با من خوب بود. نمیدانم این خوبی بخاطر مامانم بود یا بخاطر خودم. دوست ندارم فکر کنم با من خوب بود چون مامانم را دوست دارد. اصلا بیانصافیست اگر اینطور باشد. بیا فکر کنیم برای خودم بود. یک شب در خانه حسین ما و بچههای حسین در یک اتاق میخوابیدیم. چراغها خاموش بود. به زلا گفت «خوش به حال ِ مه. دختر ِکاکا در پهلوی ِمه و دختر ِماما در پهلوی دختر ِکاکا» چیزی شبیه این. من و انوشه را میگفت. چه میدانم. خوشحال بود که آنجا بودم.
*
تا کسی بر تو نگاه بد نیاندازد
در پناه سایهی لطف خدا باشی
حاضر شده بودم که برویم بیرون. او هنوز داشت حاضر میشد. بدون هیچ زمینهی قبلیای، گفت آرزو میکند دختری شبیه من داشته باشد. من حرفش را باور کردم. خوشحال شدم. آدم برای بچهاش بهترینها را میخواهد. او میخواهد بچهاش مثل من باشد. میدانی؟ من در کابل بهترین ِخودم نبودم. در کابل چندبار لباس پوشیدنم مطابق فرهنگ جامعه نبود و ناراحت شدم. در کابل هر روز حمام نمیرفتم. در کابل کتاب نمیخواندم. در کابل از کارهایم عقب بودم. کابل یک دور ِطولانی و ناب ِ زندگی در لحظه بود که شاید هیچوقت قبلا تجربهاش نکرده بودم. او حتی همان من ِ در لحظه را دوست داشت. الههی تنبل ِروزهای شنبه و یکشنبه، الههی شه و بینظم ِ در لحظه را دوست داشت.
قبل از آن شبی که با بابا حرف زدم و تصمیم گرفتم خوشحال باشم، کابل دلتنگ و غمگین بود برایم. نمیدانم آن خوشحالی ِ عمیقی که بعدش تجربه کردم بخاطر این بود که تصمیم گرفتم کابل را آنطوری که بود تجربه کنم، یا برای این بود که او رخصتی گرفت و هر روز را با او میگذراندم. دانستنش مهم است. من نمیتوانم برای خوشحال بودن دنبال کسی باشم. اما میتوانم برای خوشحال بودن دنبال جایی باشم. منظورم را میفهمی؟ نمیتوانم بخاطر او به کابل برگردم. اما میتوانم بخاطر کابل به کابل برگردم. هر چه بود، وقتی در میدانهوایی در صف منتظر بودم که پاسپورتم دخولی بخورد برای دیدن مامان و بابا هیجان نداشتم. دلیلش را درست نمیدانم. خوشحالی ِنوع دیگری را دیده بودم و خوشحالی ِزندگی روزمره دیگر برایم رنگ نداشت. برای اولینبار واقعا دلم برای کسی تنگ شده بود. مطمئنم حسی که در موردش داشتم دلتنگی بود. بغضم میگرفت وقتی فکر میکردم فردا که بیدار میشوم نمیتوانم ببینمش. باید خودم را در فزیک غرق کنم. بدم میاید که اینقدر «حس» میکنم. دلم برایش تنگ شده. دلم برای اینکه ببینم کسی دوستم دارد تنگ شده.
به سمتش برگشتم. لبخند میزد. انگار برای اولین بار است صورتش را میبینم. یک لحظه با خودم فکر کردم که قیافهی همیشه معمولیش اگر دقت کنی چقدر زیباست. فکر کرد متوجهی حرفش نشدم که اینطور مات نگاهش میکنم. لبخندش بیشتر شد و بیشتر توضیح داد. لبخندش هم زیبا بود. چیزی نگفتم. برگشتم و به میزم چشم دوختم. آهسته و بیصدا ته دلم آرزو کردم مردم به من هم نگاه کنند. مات شوند. قیافهام را زیبا ببیند. با خودم گفتم حتما میبینند. حتما مرا زیبا میبینند. میدانم آرزوی سخیفی است. حالا میخواهم با انگشتهایم چشمهایم را بترکانم. اما شاید هم باید به خودم حق بدهم. آخر میدانی چیست، من در هفته ۲۰ بار محو ذهن ِکسی میشوم که عینکهایش زشتترین عینکهایی است که دیدهام. موهایش را طوری کوتاه کرده که اگر کس دیگری جایش بود خودش را با آن موها در خانه حبس میکرد. جالب اینجاست که چارهی موهایش خیلی آسان است (میتواند همه را یک اندازه کوتاه کند). چارهی عینکش هم خیلی آسان است (میتواند آن بند پارچهای پشت سرش را باز کند). اما او با همان موها، با همان عینکها، روبروی من مینشیند و مثل فرفره اسپین هستهی هایدروجن را تشریح میکند. من ساکت مقابلش مینشینم. محو دستهای زشتش میشوم که روی کاغذ با مهارت میچرخند. اما من که هر هفته میخواهم کتاب نفرتانگیز کوانتومم را آتش بزنم هیچ چیزی از حرفش نمیفهمم. بعد دلم میخواهد زیبا باشم. که حداقل به من نگاه کند و مات شود. نمیدانم لعنتی. نمیدانم. چرا اینقدر طول میکشد آدمی از خفتبار بودن بیاید بیرون؟ نکند خفتبار به دنیا بیاییم و خفتبار بمیریم؟
با مادر چند روز پیش حرف میزدم. گفت «مه و تو هنوز راز دل نکردیم» من از همان روز تا حالا در مورد این فکر میکنم. مادر در موارد خاصی روشنفکر است. حتی روشنفکرتر از مامان. مثلا با اینکه از نصف شب تا صبح نماز میخواند برایش مهم نیست که فلانی نماز میخواند یا نه. حتی میگه کاش نماز نمیخواند اما آدم بهتری میبود. چه میدانم. از این قبیل چیزها که آدم را به آیندهی بشر امیدوار میکند. چه حرفهایی را میشود به مادر گفت؟
1.مادر، کابل همانطوری بود که به یاد داشتم. گویندهی خبر ساعت ۶ هنوز شجاع ذکی است. شجاع ذکی قوارهش تغییر نکرده. خیابانها بهتر از قبل بودند. مردم به مهربانی سابق بودند. مادر ما هر بار بیرون رفتیم وقت پول دادن صاحب رستوارنت تعارف زد که «مهمان ما باشین.» یکی از غیرقابل اعتمادترین اما خوشمزهترین سوپهای زندگیم را خوردم. داخل دوکان سوپ فروشی اینقدر چرک بود که فکر میکردی پردهها را سالهاست نشستهاند. اما سوپش غلیظ و ترش بود. از سوپ فروشی که بیرون شدیم جواری خریدیم. مرد خوشرویی که زلا گفت از انرژی مثبتش خوشش آمده بود دستهای تمیزی نداشت. دستهایش را تا مچ داخل دیگ آب فرو برد و یک جواری بیرون کشید. زلا به پشتو بهش گفت جواری شاریده برایمان بدهد. دستش را تا وسط ساعد داخل آب فرو برد و یک ثانیه گشت. بعد جواری برای ما بیرون کشید. با همان دستها روی جواری را مرچ و لیمو زد و داد به دستمان. باز، بهترین جواریای بود که خوردهام. مادر پکورهای که پیش سرک خوردم هم چندان تعریفی نداشت. اما مریض نشدم. فکر میکنی برای این است که من یک افغان اصیلم؟ که حتی بدنم با مکروبهای افغانستان سر سازگاری دارد؟ مادر یلهگویی نمیکنم. فقط دلتنگم.
۲.پریشب ما دخترها رفته بودیم رستورانت. مادر، از لحظهای که گارسون آمد تا وقتی خانه آمدیم این دختر در مورد گارسون حرف زد. من بدم میاید. نه بخاطر اینکه دختر است و دهانش با دیدن پسری پرآب شده بود. من و تو هر دو بالغ استیم. کی است که با دیدن کسی نگفته باشد کاش میشد صبح تا شب به قیافهای این بشر نگاه کنم. اما آدم جار نمیزند. ۲ ساعت کامل در موردش حرف نمیزند. میگذارد یک حس زودگذر بماند. بهش گفتم «اگر کسی در مورد زنی اینطور که تو در مورد این پسر حرف میزنی حرف بزند، خوشت میآید؟ اگر مردی زنی را تقلیل بدهد به نقاط خاصی از بدنش کار زشتی میکند، زن را تحقیر کرده است، اما وقتی تو در مورد پسرها اینطوری استی مشکلی نیست؟» خلاصه اینکه اصلا خوشم نیامد مادر. هیچ این دختر به من نمیماند.
۳.خواب دیدم عروسیم است. لباس عروسیم جلو کوتاه و پشت بلند داشت. کفشهای کانورس زردی که پوشیده بودم بخاطر کوتاه بودن پیرهنم پیدا بود. رومان را ندیدم اما میدانستم که داماد او است. بدم میاید مادر. چرا باید از این خوابها ببینم؟
۴.دلم برای ارشاد تنگ شده مادر.
۵.مادرجان بابا همراهم سرد است. از وقتی که آمدهام دو کلمه مستقیم با من حرف نزده. فاصلهاش را عمدا با من حفظ میکند. برایم مهم نیست مادر. راضیم. همین حالت را به صمیمیت گذشته ترجیح میدهم. مهم نیست مادر. کمبودی را حس نمیکنم.
* به مادر که میگم I love you madar janem به من میگه I love you too Elaha jan و من دلم میخواهد برای این انگلیسی حرف زدنش بمیرم :)
بعد از هرباری که میبینمش احساس خفگی میکنم. از ناتوانیام ذله میشوم. بدم میآید که سوالاتش را نمیتوانم جواب بدهم. از اینکه احتمالا پیش خودش فکر میکند من احمقم خوشم نمیآید. نوشتن دربارهاش هم نفس کشیدنم را کند میکند. بعد از یک سمیناری که باعث شد کمی بیشتر از قبل از خودم متنفر شوم در آسانسور با کسی که سمینار داده بود تنها ماندم. گفتم «nice talk» دروغ گفتم. شاید ۱۰ درصد از حرفهایی که زده بود را هم نفهمیده بودم. ازش پرسیدم که چطور تصمیم گرفته تئوریست شود. جواب داد و بعد گفت خانمش هم در همین دانشگاه تئوریست است. رفتیم که با خانمش حرف بزنیم. خانمش هم نظرش را گفت. گفت «. باید به تمام ِفزیک نگاه کنی. ببینی کدام عرصهها هنوز جای کار دارند و برای تو جذابند. مثلا من چندسال در فزیک هستهای تحقیق کردم. بعد از چندسال دیدم در این عرصه جایی برای بالا رفتن و شناخته شدن من نیست. تصمیم گرفتم در عرصهی لیزر و پلازما تحقیق کنم. اینجا حس میکنم جا برای پیشرفت دارم.» باقی حرفهایش را خیلی گوش ندادم. همین را میخواستم بشنوم. که تصمیم اینکه دکترا را در چه عرصهای میگیری تصمیم مرگ و زندگی نیست. اگر بعدا ازش خسته شدی میتوانی کار دیگری بکنی. فشار داشت از رویم برداشته میشد. قرار نیست من در طول ۳-۴ ماه آینده تصمیم بگیرم که میخواهم تا آخر عمرم چیکار کنم. کم کم داشتم لبخند میزدم. بعد گفت «به نظر من کاری که برای تو مهم است این است که در مورد عرصههایی که به نظرت جذاب میآیند مطالعه کنی. مثلا من خیلی ریاضی خواندم. وقتی امتحان میدادم گاهی با خودم میگفتم فایدهی اینکه نشستی این امتحانات سختی که حتی به رشتهات ربط ندارند را میدهی چیست؟ بعدا فایدهاش را دیدم. مطالعاتی که میکنی بعدا به دردت میخورند.» خب اینجای حرفش باز دلم ریخت. من قطعا در هیچ عرصهای به خودم اعتماد ندارم.* در هیچ قسمتی از فزیک به خودم اعتماد ندارم. مثلا اینطور نیست که اگر کسی سوالی در مورد سرکیت داشته باشد من بگویم احتمالا میدانم چطور حلش کنم. یا اگر سوالی در مورد ترموداینامیک داشته باشد. یا اگر سوالی در مورد موج داشته باشد. من هیچ چیزی را خوب بلد نیستم. جالب میدانی کجاست؟ اینکه نمرههایم در تمام این صنفها A است. نفرتم از خودم برگشت. آخرش اما باز کمی خوشحال شدم. وقتی بهم گفتن «هر وقتی خواستی بیا با ما حرف بزن. میدانی که دفترمان کجاست. در مورد هر چیزی که دلت خواست.» این منظورش از هر چی که دلت خواست چی بود؟ :) نمیشه که برم بگم من دلم برای پدربزرگم تنگ شده. میشه؟ بگذریم. از مهربانیشان خوشم آمد. مهربانی خوب است. خلاصه که خوب شد که حرف زدیم. و اینکه کاش من یک دنیا ریاضی بلد میبودم. کاش یک دنیا فزیک بلد میبودم.
* البته حالا که مینویسم یادم آمد که من برنامهنویسیام خوب است. برنامهنویسیام برای کسی که رشتهاش ربطی به برنامهنویسی ندارد خیلی خوب است. با این صنفی که گرفتهام بهتر هم میشود. نجومم هم بد نیست.
دخترها مردها را یا با دوستپسرهایی که داشتن/دارن مقایسه میکنند، یا با پدرشان. من مردها را با تو مقایسه میکنم. تو که گفتی «الهه میخوایم تمام چیزهای زرد کابل را برایت بخرم که همو پیرهن زردی که ۱۰ سال پیش از مه خواستی و برایت ندادم از یادت بره.» تو که حتی وقتی در شلوغترین قسمت کابل بدون روسری قدم میزدم با بیغرضترین لحن ممکن گفتی «الهه موهایت را داخل جمپرت کن.» تو که وقتی عصبانی شدم منطقت را حفظ کردی و لج نکردی. تو که وقتی ازت ناراحت شدم سریع اشتباهت را پذیرفتی، معذرت خواستی، و جبران کردی. تو که وقتی سرم به پشتم میچرخد که ویترین دوکانی را ببیند میخندی و میگی «حواسم است. هر دوکانی حتی اگر یک جنس زرد داشته باشد، تو چشمت روی همان یک جنس گیر میکند.» لعنتی دلم برایت تنگ شده. کاش میشد نزدیکتر باشیم. مثلا اگر تو واقعنی پدرم میبودی من شاید بیشتر از حالا بهت زنگ میزدم. هر چند، شمارهی بابا هم هیچوقت در لیست تماسهای اخیرم نیست.
.بیا خانوادهی حسینی را همیشه همینطوری به یاد بیاریم. که دور یک میز هستیم و غذای خوب نداریم. تن ماهی است، چپس است و سالاد. اما میگیم و میخندیم. هیچکس با کسی قهر نیست. پیدی مثل همیشه شکایت دارد. سیتا مثل همیشه نمیداند چه خبر است. اما همه همدیگر را دوست داریم. همین که دور هم استیم برایمان تفریح است.
ازم پرسید «در دنیا بیشتر از همه چیز چی را دوست داری؟» چند لحظه فکر کردم. گفتم «فزیک خوشحالم میکند.» گفت « میتوانستم حدس بزنم.» گفتم «تو چی؟» گفت «دوستهایم. البته تو هم جزئی از دوستانم هستی. ولی خب، سوال سختی است. در دنیا خیلی چیزهای مختلف است. چطور میشه از بین تمااام چیزهای دنیا فقط یکی را انتخاب کنی؟»
فیلسوف ِ ۱ متر و ۲۰ سانتی من :)
گاهی فکر میکنم تمام این فشار را خودم به خودم تحمیل میکنم. میتوانم بگذارم هر اتفاقی میافتد، بیافتد. اما نمیتوانم. شبانه روز فقط ۲۴ ساعت است و من حداقل ۱۵ ساعتش را در حال دویدنم و باز هم کم میارم. وقت کم میارم. شما باشید احساس حماقت نمیکنید؟ که ایییینهمه تلاش و آخرش به جایی نرسیدن یعنی که احتمالا تو یک مشکلی داری خب. وگرنه که باید حالت بهتر میبود. آدم بهتری میبودی. حس بهتری میداشتی. وقتی نداری حتما تو یک مرضی داری دیگه. حتما احمقی خب.
*I Lived- One Republic
یادش بخیر بوستون که بودم با این آهنگ میدویدم.
خواب دیدم مرا که ازشان دور ایستاده بودم رها کردند. رفتند. مَرد، پشت میزش نشسته است. روزها ماههاست که خودش را حبس کرده است. ترس از مرگ است یا غصهی ناتوانی؟ شاید ترکیبی از هر دو. تو ساده نباش. تو باور نکن که مادر ترزا هرگز برای خدا کاری انجام داده باشد. آدم برای خودش هم کاری انجام نمیدهد، چه برسد به خدا. ظرف غذا را بهش پس دادم. نه به او، نه به غذا، نگاه نکردم. جنت گوارا است اما، ای کاتب تقدیر، در قسمت من مدینه بنویس. یک لحظه هم فکر نکن که غصهی دنیای بیرون خدشهای به بهترین روزهای زندگیش وارد کرده باشد. نی جانا. اینطور نبود. شاد بودم. برایش لبخند زدم. نفهمید. نمیفهمند. جانا! وقتی نفرت از چیزی برایت مشکل میسازد، تصمیم بگیر که دوستش داشته باشی. مَرد، آخرش بدون اینکه هیجان لمس لبهای کسی را تجربه کند مُرد. از تمام عبارتهای گنگ ِدنیا خسته شده بود. دنبال راهی برای تعریف بود. تعریف همه چیز. همه چیز را تعریف کرد. جیغ میزنم. جیغ میکشم. جیغ میزایم. جیغ میبُرم. مهم است یا مهم نیست؟ آفتاب میآید و میرود. به خودم گوشزد میکنم که سر من داد نزن. هر چیزی که مال من بود حالا به نام توست. حاشیه را که کنار بگذارم به تو میرسم. مگر میشود آدم خوشحال باشد و برنده نباشد؟ مگر میشود آدم برنده باشد و خوشحال نباشد؟ بینگو! بحث سر فیلم Whiplash همین بود. هیچکس در این خانه را نمیزند. من هم میدانم. کنار آتش نشستهام و بگذار برایت بگویم. آتشی که برای ابراهیم گلستان شد یک لحظه هم برای ذوب کردن من و تو درنگ نخواهد کرد. حاشیه را کنار میگذارم: اگرچه هیچوقت به خیالم فرصت احمق بودن نمیدهم، اما به جان خودت قسم، تصور اینکه هر کسی به جای تو در این خانه را بزند مرا دفعتا ناراحت میکند. همین.
تصویر روی پروجکتور منم. کت سرخم تنم است. پیدی عکسم را گرفته. دخترکی که روی استیج پیرهن سیاه تنش هست هم منم. کسی که پشت میکروفن است رئیس دیپارتمنت نجوم است که دارد در وصف من حرف میزند. در بین این سرها استاد کیهانشناسی، استاد کهکشانها، معاون رئیس ِ تحقیقات دانشگاه* و کلی آدمهای (مهم) دیگر هستند. عکس را بابا گرفته. کریستینا کنار بابا بوده. من روی استیج دارم لبخندی میزنم که واقعی بودن یا نبودنش یادم نیست. چشمها روی مناند و زمان نمیگذرد. نمیدانستم مراسم قرار است تا این حد لوکس باشد. لعنتی شبیه مراسمهای سلطنتی بود. اصلا از نورپردازی سالن معلوم است :)
+ دوست دارم عادت کنم به این مراسم ها.
+ چرا خوشحالی همیشه زودگذر است؟
+ کیسی و همسرش با ما نشسته بودند.
+ بابا نمیدانم چرا ساکت بود. چه میدانم. من اگر دخترم در بین آمریکاییهایی که همینجا به دنیا آمدهاند و بزرگ شدهاند اینطور چپ و راست جایزه میبرد از افتخار گریهام میگرفت :) بابا ولی ساکت است. ای بابا :) من تنها دانشجوی لیسانسی بودم که رسما دعوت شده بود. تنها دانشجوی لیسانسی که جایزه گرفت.
+ کیسی به همسرش در مورد جایزهی من توضیح میداد. شنیدم که میگفت: «جایزه را به دانشجویی که در درس، تحقیق و کلا همهی عرصهها عملکرد فوقالعاده داشته باشد میدهند. جایزهی با پرستیژ دیپارتمنت همین است.»
+ استاد کیهانشناسی گفت «تو پارسال هم یک چیزی برده بودی. نبرده بودی؟» نمیدانستم در مورد چی حرف میزند. کیسی گفت «کدامش منظورت است؟ پارسال بیشتر از یکی دوتا برده بود.» :)
+ احساس حماقت ولم نمیکند. وقتی روی استیج ایستاده بودم و رئیس دیپارتمنت ۳ دقیقه از من تعریف کرد فقط میخواستم بفهمم کداممان راست میگوییم. کدامشان راست میگویند. رایلی که با من مثل یک احمق رفتار میکند یا رئیس دیپارتمنت؟
*Vice President of Research
یک آهنگ بود میگفت
I miss you more than I should, than I thought I could
و خب این منم. امروز اگر سر راهم سبز میشدی محکم بغلت میکردم و میگفتم «ببخشید که نگفتم. من دوستت دارم.» چه میدانم. یک حرکت فیلمی میزدم که اینقدر از من بعید باشد که بدانی دلم بیشتر از آنچه فکر میکردم برایت تنگ شده. غمگینتر از اینکه بهت زنگ نمیزنم، غمگینتر از اینکه بهم زنگ نمیزنی، غمگینتر از همهی اینها این است که رفتم به عکسهایت نگاه کنم و خب عکسهایت آدمی که من دلتنگش هستم نبودند. من دلتنگ تویی هستم که بوف کور را از حفظ میخواند. دلتنگ تویی که موهای کوتاه پسرانه داشت. دلتنگ تویی که ساعت مچی زشت داشت. دلتنگ تویی که از عکس گرفتن متنفر بود. دلتنگ آدمی که حالا هستی نیستم. اینقدر از این حرفها و احساسات متنفرم که فقط خودت میدانی. نمیگم کاش عوض نمیشدی. احتمالا حالا آدم بهتری هستی. شاید آدم شادتری باشی. اما کاش تغییراتمان موازی با هم می بود. کاش رابطهی من و تو قربانی این تغییر نبود. چون عزیز دلم، من هیچوقت کسی مثل تو را پیدا نمیکنم.
به آسمان نگاه میکردم و میخواستم به تو فکر کنم اما حوصلهات را نداشتم. سعی کردم تصور کنم یک روز کنار من زیر همین آسمان دراز میکشی و من به تو در مورد ستارهها توضیح میدهم اما حوصله نداشتم. فردا امتحان کوانتوم دارم. بلند شدم و آمدم خانه. چهار ساعت بعد، وسط نوتهای کوانتومی که سعی دارد هایدروجن ِزیبا را برایم به هایدروجن لجن بدل کند به یاد تو افتادهام. میخواهم ببینمت. همین الان میخواهم ببینمت. میخواهم حرف بزنیم. مامان که آمد در اتاق سیتا گریه کرده بود. من دلم سنگ است فکر کنم. هیچ چیز برایم مهم نیست. احتمالا بخاطر من است که گریه میکند اما خب چیکار کنم؟ آخرین باری که یک هفته به این آهنگ گوش دادم داشتم از اضطراب خفه میشدم. میترسم کرونا به افغانستان برود. دعوا که کرده بودیم میخواستم جملهی معروف ِ «خدا جزایت ره بته» را بگویم. دیدم نه به کارما اعتقاد دارم و نه به خدا. چیزی نگفتم. من عادت ندارم در مقابل هوسهای بیضررم مقاومت کنم. اگر ساعت ۱۱ شب دلم آیسکریم بخواهد من ساعت ِ ۱۱:۱۰ دقیقهی شب در مسیر نزدیکترین آیسکریمفروشی استم. من اگر شب قبل از امتحان کوانتوم دلم هوس نوشتن کند دو دقیقه بعد در حال نوشتنم. متاسفانه حالا که هوس کردهام چهارتا جمله با تو حرف بزنم تو پیشم نیستی. تصور میکنم که زیر آسمان دراز کشیدهام. تو کنارم دراز کشیدی. لعنتی حوصله ندارم. فردا امتحان کوانتوم دارم. فقط میخواستم باشی دوتا سوال ازت بپرسم. دوتا سوال ازم بپرسی. مقصد اینکه آدم نمیتواند به همه چیزهایی که میخواهد برسد. نمیتواند هم سرطان را درمان کند و هم معمای ماده تاریک را حل کند. من هم نمیتوانم هیچوقت کنار تو دراز بکشم. هیچوقت. بابتش هم دنیا قرار نیست چیزی به من بدهد (مثلا بگذارد من سرطان را درمان کنم یا چیزی شبیه این). دنیا هیچوقت به هیچکس چیزی نمیدهد. خودت باید بروی با هر ترفندی که شده چیزی که میخواهی را بگیری. من نمیتوانم برای تو ترفند به خرج بدهم و تو را برای خودم بگیرم. نمیتوانم برای تو بجنگم. برای تویی که من هیچوقت به چشمت نمیآیم. من نمیتوانم برای تو بجنگم. ارزشش را نداری. ببین گفتن این جمله مرا درد میدهد. اما با اینکه احساسم درد میکند منطقم حرفش همین است. تو ارزشش را نداری.
میبوسمت.
روزگار خوش. تا درودی دیگر بدرود.
این را دیشب نوشته بودم. حالم چندان تغییر نکرده. ده دقیقهی دیگر امتحان است. ایستون بهم یاد داده که چند دقیقهی آخر قبل از امتحان را درس نخوانم. پارسال یک امتحان ترمو داشتیم که تا سه دقیقه قبل از امتحان داشتیم درس میخواندیم. اینقدر روحیهام از حجم چیزهایی که نمیدانستیم ضعیف شده بود که سر امتحان وحشت کرده بودم و چیزی یادم نمیامد. بعد بیشتر وحشت کردم چون برای امتحان فقط ۵۰ دقیقه وقت داشتیم و من وقت نداشتم از حالت وحشت بیایم بیرون. داشتم سکته میکردم. بگذریم. حالا هم قلبم در گلویم میتپد. خاک بر سر کوانتوم. خاک بر سر تو که نیستی تا سوالهایم را جواب بدهی. احمق.
+نمرهام آمد. ۱۰۱.۵ از ۱۰۰. I'm just that good :)
Don't really need anybody.
حالا که دانشگاه بسته شده و ما همه به آرزوی خود رسیدهایم، روی این Bean bag chair لم دادهام و میخواهم اینقدر بنویسم که ذهنم آرام بگیرد. آنروز که پرسیدی «تو که کوانتوم دوست نداری چرا در این آزمایشگاه کار میکنی؟» اگر فکر میکردم جوابش برایت مهم است میگفتم که «Because I wanted a challange» و خب چالش حقیقتا این نبود که روی یک موضوعی کار کنم که علاقهای بهش ندارم. یا حتی در آزمایشگاهی باشم که پمپ ِلعنتی ِVaccuumش همیشه روشن است و عملا سالهاست روی سکوت را ندیده. چالشش حتی این نیست که فکر میکنم تنها دختر در تیم منم. چالشش این نیست که در طول روز همیشه کسی در آزمایشگاه هست و من برای تنها بودن شبها میروم آزمایشگاه. من از اولش میدانستم که به احتمال زیاد میتوانم با همهی اینها کنار بیایم. چیزی که نمیدانستم این بود که آیا میشود با «تو» کنار آمد؟ جوابش را هنوز قطعا نمیدانم. اما خاک بر سر من که دنبال جواب چنین سوالی رفتهام. بروم بمیرم که خودم را اینطور محک میزنم. مگر مهم است لعنتی؟ مگر مهم است؟ مهم نیست.
حالا که دانشگاه تا دو هفته بسته شده و صنف ندارم میخواهم خودم را با تحقیقات و کتابهایم بکشم. فردا میروم دانشگاه که در آزمایشگاه کار کنم. بعدش قرار است با جک یک صنف خالی پیدا کنیم و روی پروجکتورهایی که سالها ما را با فرمول و فرضیه خفه کرده فیلم ببینیم. دانشگاه خالی را دوست دارم. فلسفهی کایل این است که چون هر دو در یک ساختمان کار میکنیم اگر یکی از ما مریض شویم دیگری هم حتما مریض میشود و نیازی نیست از هم دوری کنیم. برای همین وقت خداحافظی محکم بغلش کردم. بعد که به کریستینا گفتم نباید ما را بغل کند چون دارد میرود پیش پدر و مادرش، به من گفت «خفه شو!» و بغلم کرد. قرار این است که من در دانشگاه کرونا بگیرم و بعد نیایم خانه چون نمیخواهم خانوادهام را آلوده کنم. بعد یک ماه با کایل در آپارتمانش قرنطینه باشیم و خوش بگذرانیم. احمقیم دیگر. کرونا برای هیچکدام ما خطرناک نیست. اما مواظب اینکه ویروس را پخش نکنیم هستیم. فردا تصمیم دارم آسانسورهای ساختمان فزیک را ضدعفونی کنم. ویروس در سطح استیل تا ۲۰ روز زنده میماند. من که تمام اعضای فامیل و دوستهایم جواناند. نگران پروفسورهایم استم. با تای، رانی و سباستین رفته بودیم قایقرانی. تای فکر میکند من نباید اینقدر وابستهی ساختمان ِزشت فزیک باشم. اِم دارد فارسی یاد میگیرد. وقتی با لهجهی قشنگش گفت «نام من ایملیو است» بلند خندیدم و داد زدم که I love you so much Em. اِم هوایم را دارد. وقتی ازش خبر نمیگیرم برایم مینویسد که I love and miss you. بگذریم. هیچکدام اینها مهم نیست. آمدهام بگویم که واااقعا حس میکنم مریض شدهام. اینهمه استیصال بدون دلیل منطقی نمیتواند زادهی یک ذهن سالم باشد. آهنگ آرامشبخش گذاشتهام. روی Bean bag chairم لم دادهام. انگار که همه چیز خوب است. اما حقیقت این است که احتمالا یک چیزی درون من دارد به انفجار نزدیک میشود.
در حال ترک نکوتین است. نمیتوانم کنارش سگرت بکشم. در مسیر خانه یک نخ روشن میکنم. سگرت کشیدن یکی از احمقانهترین کارهای دنیاست. من خودم شخصا به هر کسی که معتاد به سگرت باشد به چشم کسی که کنترل زندگیش را ندارد، نگاه میکنم. اما این روزها حالم خوب نیست. کارهای شرمناک زیاد میکنم. مثلا بیرون رفتن از خانه در این روزها. در خانه احساس خفگی دارم. برای نفس کشیدن میرفتم آزمایشگاه. امروز صبح ایمیل آمد که دانشجوهای لیسانس این سمستر حق کار روی پروژههای تحقیقاتی که نیاز به آمدن به دانشگاه داشته باشد را ندارند. چند ساعت قبل از گرفتن این ایمیل نوشته بودم:
.در آزمایشگاه حالم خوب است. حتی وقتی مجبور میشوم در ذهنم تمام دلیلها برای مشت نزدن به صورتش را لیست کنم. حتی وقت نمیگذارد چیزی را جلوی لیزر بگیرم و ببینم جرقهها تقتق صدا میدهند :) آخ که نور چقدر خوب است :) در آزمایشگاه حالم خوب است. .
هفتهی پیش که برای امتحان الکترو درس میخواندیم به ایستون گفتم کاش این سمستر فارغ میشدم. گفت «تو اگر فارغ میشدی من چیکار میکردم؟ نمرهها همه خوب خوب خوب، دو سمستر آخر بوووووم.» هدفش این بود که من نباشم نمرههایش اُفت میکند. بعدا بهش گفتم نباید امتیاز سختکوشی خودش را بدهد به من. گفت «من تلاش میکنم و تو هم تلاش میکنی. اینکه یکی باشد که به اندازهی تو برای چیزی تلاش کند به آدم انگیزه میدهد. برای این گفتم.» راست میگفت. من و ایستون خوب با هم درس میخوانیم.
خب، از این به بعد که نمیتوانم بروم آزمایشگاه. در ایمیل نوشته بود به دانشجوهایی که برای رخصتیهای بهاری به خانه رفتهاند توصیه میشود که برنگردند چون صنفها قرار است آنلاین باشد. ایستون برنمیگردد.
بلی. در پایان یک روز ِ غمگین یک نخ سگرت حلال است.
ادامه مطلب
درباره این سایت