نیم ساعت دیگر راز میرسید. با ۵۰ نفر آدم زیر یک سقف بودن ِ شب ِ پیش اینقدر ازش انرژی گرفته بود که نمیتوانست به چشم کسی نگاه کند. کیفش را گرفت و رفت داخل. نفسش گرفت. آفتاب. آفتاب نبود. کیف روی شانه، از خانه زد بیرون. تازه بعد از ۴۵ سال فهمیده بود چرا آدم از اینکه صبح بیدار شود و ببیند سوسک شده نباید ناراحت شود. دنیا داشت به آخر میرسید. خوابش را دیده بود. پشتوانهی علمی داشته باشد یا نداشته باشد، استرس بیدلیل آدم را بیشتر از استرس بادلیل میکُشد. آفتاب همه جا بود. دنیا داشت به آخر میرسید. اینقدر عرق کرده بود که لباسهایش به بدنش چسپیده بودند. آرام بود. آرام بود. آرام بود. آفتاب روی شانهها و کف پاهایش میتابید و آرام بود. صبح ۲۰ سالگیش با صدای موسیا بیدار شده بود. موسیا با خودش بلند گفته بود «خدای من! ۲۰ ساله شد! امروز ۲۰ ساله شد. باورم نمیشود!» آن روز هم آرام بود. با لبخند از زیر لحافش داد زده بود که «۱۰۰ که نشدهام احمق» چقدر گذشته بود؟ ۰.۰۸۳ سال یا ۸۳ سال؟ محاسبه میکرد. در ذهنش همیشه محاسبه میکرد. در ذهنش کسی بلند بلند از یک تا ده میشمرد. از دنیای بیرون صدای قطعهی یانکی دودل میآمد. دنیا به نظرش خیلی بد نیآمد. دیشب چشم از پرده برداشتند و به هم نگاه کردند. هر دو نرم خندیدند. ساحل معلوم نیست به چی اما او به حماقت کسانی میخندید که به «سادگی» باور داشتند. آفتاب بلاخره میرفت. دیر یا زود، بلاخره میرفت. آرامش تمام میشد. در ذهنش کسی بلند بلند تا ده میشمرد. کسی محاسبه میکرد. وقتی آفتاب رفت فقط ۵ سوال را محاسبه کرده بود. مشتری، ناهید، زهره، آفتاب، زمان، همه و همه را گم کرده بود که پنج سوال محاسبه کند. از خودش پرسید «میخواهی گریه کنی؟» راز با لبخند میپرسید «تو چرا همیشه میری؟» چرا؟ چرا! لبخند زد. جوابش در هیاهوی ناگهانی آشپزخانه به گوش راز رسید؟ گفته بود «چون میخواهم رشد کنم» منتظر پاسپورتش بود. پاسپورتش که میرسید میرفت. خوابش را دیده بود. میرفت. دنیا به آخر میرسید. خانه میرفت. آفتاب میتابید. عرق نمیکرد. بوی سگ نمیداد. گرسنه نمیبود. خانه میرفت. آفتاب میخواست. باران میبارید. موسیا گفت «آفتاب، زمین، زهره، مشتری، زمان، همه و همه پیش مناند.» از خودش پرسید «میخواهی گریه کنی؟» به جای جواب یکی کنار کسی که بلند بلند تا ده میشمرد ایستاد و شروع کرد به پرتاب کلمات به سمتش.
درباره این سایت