وقتی وارد اتوبوس شدم بلند و رسا به راننده سلام دادم. لبخند زدم. بلوز سفید آستین درازم را پوشیده بودم و حتی سعی کرده بودم خوشتیپ باشم. به غمگینها نمیخورم چون غمم سنگین نیست. از دنیا سیر نیستم. میدانم آخرش همه چیز خوب میشود. فقط. باورش سخت است که من سالها ناراحتی را گذراندهام. غم طاقتفرساست. چطور آدم میتواند سالها و ماهها ناراحتی را تحمل کند؟ غمم سنگین نیست. یک حالت بچگانه، ناب، خالص و حتی پاک دارد. این به غصهام زیبایی میدهد؟ نمیدانم. حالم مثل وقتهایی است که با کوچکترین کاری مامان طوری با من رفتار میکرد که احساس سگ بودن میکردم. هیچ زیباییای در غصههایی که بخاطر گِلی شدن شلوارم، بیاجازه کیک خوردن یا گم کردن مدادم خوردم نمیبینم. هنوز که هنوز است، بعد از ۲۰ سال امیدوارم مامان یک روزی بابت رفتارش ابراز پشیمانی کند.
همین الان سیتا آمد به اتاقم. گفت Sorry to disturb you again, but good night. قبلش دو سه باری آمده بود کتابش را بردارد، آمده بود مدادش را بردارد، آمده بود پولش را بردارد. دلم برایش گرفت. برای شب بخیر گفتن هم معذرت میخواهد. هفتهی پیش وقتی داشتم میگفتم «هیچوقت نگران نباش. من و تو رفیقیم. هر قدر هم که کارت بد باشد، یک ساعت بعد عصبانیتم تمام میشود.» گفت وقتی پنج ساله (۲ سال پیش) بوده بابت یک بیادبیش ۴ روز وقتی از بیرون میامدم خانه و او دم در میدوید که بغلم کند، من بغلش نمیکردم و با او حرف نمیزدم. گفت در آن ۴ روز دلش برایم تنگ شده بوده. از همان به بعد دیگر میترسد کاری کند و من باز قهر کنم. من که بخاطر بچگی خودم هیچوقت نمیخواستم بچه داشته باشم. اما اینکه سیتا را بابت موضوع بیاهمیتی اینطور غصه دادهام. ترساندهام. اصلا نباید بچهی زیر ۸ سال را به فرزندی بگیرم.
غصهام غلیظ نیست. سنگین نیست. مثل بچگیهایم است. که دلگیر میشدم و اگر خیلی به ماجرا فکر میکردم بغض میکردم. خیلی به ماجرا که فکر میکنم بغض میکنم. بعد سعی میکنم به قسمت شیرین ماجرا نگاه کنم اما نمیتوانم. میخواهم یا غرق درس باشم، یا بخوابم. شبی که از امتحان کوانتوم برگشتم، چون بیخواب بودم ۱۰ ساعت خوابیدم. شب ِبعدش هم ساعت ۹ شب دیازپام خوردم و خوابیدم. دیازپام بدون نسخه از کجا پیدا کردهام؟ از مامانم یدم. چند هفته پیش پسوردهای بابا را پیدا کردم و الان پسورد همه چیزش را میدانم. بابتش عذاب وجدان دارم. چرا اینقدر پلید و بدجنسم من؟
غصهام بد نیست. از آن غصههاییست که بخشی از زندگی همه است. احتمالا مادر اگر روزی نمازش قضا میشد از همین غصهها میداشت. مادری من. هر بار بیبی زیارت میرود احتمالا از همین غصهها دارد. هربار من با سیتا حرف نمیزنم از همین غصهها دارد. هربار کریستینا با دوستپسرش دعوا میکند از همین غصهها دارد. هربار به مامان بیاحترامی میکنیم از همین غصهها دارد. هربار در امتحانش ۶۰ میگیرد از همین غصهها دارد. هربار اسمش را میشنوم از همین غصهها دارم.
احساسات انسان یک تابع ۰ و ۱ است. یا خوبی یا نیستی. وقتی خوبی، هیچ چیزی مهم نیست. وقتی بدی، انگار هیچ چیز هیچوقت قرار نیست خوب باشد. اما لعنتی، من بیشتر از ۲ سال افسرده بودم. میدانم که آدم میتواند آخرش اینقدر مقاومت بکند که غم برود. اما این خیلی آسانترش نمیکند. احساسات احمقند. وقتی تصادف کرده بودم تا چند روز هر بار از خواب بیدار میشدم غرق غصه میشدم که صدمهای که به موترم زدم خواب نبوده و واقعا باید یک عالم پول خرجش کنم. اما برای غصهام دلیل داشتم. الان ندارم. فقط یک احساس است. بزرگ شویم. احساسات را بکشیم. با رودهی احساسات روی دیوار بنویسیم «مرگ بر تو»
درباره این سایت