اینبار بخاطر تو پیش روانشناس رفتم. تصمیم بر این شد که به مادرت پیام بدم. تو را به روانشناس برسانم و دیگر نگرانت نباشم. بعد از اینکه به نتیجه رسیدیم که در مورد تو باید چیکار کنم، ازش پرسیدم «میدانم که تو مرا نمیشناسی. او را نمیشناسی. اما بر اساس همین حرفهایی که الان زدم، به نظرت. میشه که ما دوباره دوست باشیم؟» گفت :«به نظر میرسه این دوستی خیلی ازت انرژی میگرفته. تو وقت و انرژی صرف او میکردی ولی او در عوض برای تو کاری نمیکرد. نمیکنه. همین دیروز تولدت یادش رفت. این خوب نیست.» میدانستم. اما گریهام گرفت. برای بار ِچندم از دستت دادم؟ چرا تمام نمیشوی لعنتی؟
درباره این سایت