امروز آمده بود با من در مورد تحقیقم حرف بزند. خیلی باهوش و کنجکاو است. برایش حرف زدم از کارم. از افغانستان پرسید و از نوشتههایش گفت. ساعت نزدیک دو شده بود. گفتم قرار است ساعت دو با کایل بریم بیرون. اگر خواسته باشد میتواند بیاید. گفت غذا خورده اما میاید. من باورم نمیشد. همیشه تا حالا به فعالیتهای اجتماعی (!) یا هر کاری که شامل بودن در جمع دوستا میشد نه گفته بود. تعجب کردم. آمدن یا نیامدنش برای من فرقی نمیکرد. من از همان روزی که فهمیدم دوستدختر دارد دیگر در موردش فکر نکردم. اما امروز کنارم نشسته بود. نزدیکم نشسته بود. داشت با دوستای من در مورد موسیقی حرف میزد. داشت با کریستینا در مورد هنر حرف میزد. گهگاهی با من در مورد فیلم و درس حرف میزد. کنارم نشسته بود. کنارم نشسته بود. تمام روز کنارم نشسته بود. سوشی خورده بود. با کریستینا در مورد گیاهخوار بودن حرف زده بود. کنارم نشسته بود. یادم آمد چرا ازش خوشم آمده بود. کنارم آرام آهنگ خوانده بود. با دستش روی پایش ضرب گرفته بود. من به بیرون نگاه میکردم. کنارم نشسته بود اما من نداشتمش و ناگهان این . درد بزرگی روی دردهایم بود.
درباره این سایت