بیست دقیقه به ۱۰ مانده بود. رفتم دفترش. گفت «چه خبر؟» لبخند زدم. جاکتم را درآوردم. روی صندلی نشستم. کف دست‌هایم را روی میزش گذاشتم. گفتم «من عاشق فزیک و نجوم هستم. به نجوم کمی بیشتر از فزیک احساس تعلق دارم. از یادگرفتن لذت می‌برم. اگر دکترا نگیرم حس می‌کنم راه را نیمه رفته‌ام. یک و نیم سال به فراغتم مانده. شرایط الان برایم ایده‌آل است. در کتاب‌های درسی جواب همه چیز معلوم است. استادها جواب همه‌ی سوالها را میدانند. اگر چیزی را نفهمی به سادگی میتوانی کسی را پیدا کنی که میتواند قضیه را توضیح بدهد. دکترا اینطور نیست. ۶ سال تحقیق می‌کنی و گاهی اوقات تجربه آنچیزی که میخواهی را نشان نمیدهد و تو نمیدانی چرا. هیچکس در تمام دنیا نمیداند چرا.» گفت «گاهی اوقات نه. بیشتر اوقات.» لبخند زدم. ادامه دادم «اصلا معلوم نیست جوابی باشد یا نباشد. اگر جوابی نباشد وقتت را هدر داده‌ای. شکست خورده‌ای. اگر جوابی باشد و پیدایش نکنی شکست خورده‌ای. هر روز شکست میخوری.» گریه‌ام گرفت. هی سعی داشتم اشک‌هایم نریزند. گفتم «من روی یک پروژه دو سال کار کردم. آخرش هیچی نشد. میدانم میدانم. کلی چیز یاد گرفتم. اما قرار نبود اینطور باشد. قرار بود پایان خوشی باشد. نمیدانم چرا نمیتوانم ازش بگذرم. دکترا یعنی حس و حال اینروزها را برای ۶ سال داشتن. » اینجا احتمالا گریه را شروع کرده بودم. « میخواهم هوافضا بخوانم. دکترایش به اندازه‌ی instrumentation نجوم نمیتواند "نامطمئن" باشد. بهش علاقه دارم. به کارهایی که میشه با این مدرک گرفت علاقه دارم. اما غیر از اینکه بخواهم بروم انجینیری، بخش‌هایی هستند در فزیک که دکترای آسانتری نسبت به بقیه داشته باشند؟» گفت «high energy physics. سه هزار نفر با هم کار می‌کنند. هر کس یک بخشی در تجربه‌ دارد. تو بخش خودت را انجام میدهی و دکترایت را میدهند دستت. هیچکس هم برایش مهم نیست چیکار کردی.» گفتم «میدانی چی بدتر از تحقیق است؟ تحقیق در مورد چیزی که برایت مهم نیست. اینطوری حتی وقتی که نتیجه هیجان‌انگیز هست هم برایت مهم نیست.» برایم حرف زد. آدم کم‌حرفی است. فکر کنم تا آنجایی که میتوانست برایم حرف زد. گفت نتیجه ندادن تجربه به معنای شکست نیست. نتیجه ندادن تجربه هم بار علمی دارد. گفت سالهای دکترا بهترین سالهای زندگیش بودن. گفت باید گروهی را پیدا کنم که دوست دارم. با کسی کار کنم که همراهش راحت باشم. روی پروژه‌ای کار کنم که بهش علاقه داشته باشم. گفت باید ذهنیتم را در مورد دکترا عوض کنم. گفت در دکترا میتوانم روی چیزی که دوست دارم بیشتر از هر وقت دیگری تمرکز کنم. 


فکر کردم نمی‌آید. داشتم میرفتم سمت آسانسور که بلاخره آمد. گفتم «۵ دقیقه وقت داری؟ میشه در دفترت حرف بزنیم؟» با هم از پله‌ها میرفتیم پایین. گفت «چه خبر؟» گفتم «میشه در دفترت حرف بزنیم؟ آخرهفته‌ت چطور بود؟» بعد از آخرهفته‌ی خودم برایش گفتم. وقتی رسیدیم به دفترش گفتم «ببین به نظر من تو آدم خوبی استی. نه. من نمیشناسمت. نمیدانم چطور آدمی استی. اما دانشمند عالی‌ای هستی. من نمیدانم نقش تو در امتحانات چی است. اما به هر حال تو با ابهتت حداقل کمتر از استاد ترسناکی. میخواستم بگم این امتحاناتی که برای ما طرح می‌کنید عادلانه نیست.» بعد هی برایش توضیح دادم که چرا. نمیفهمید که. همان اولش گفته بود «از زمانی که من شاگرد بودم خیلی میگذرد. یادم رفته بودن در جایگاه شما چه احساسی دارد. هیچوقت هم که شما بچه‌ها را نمی‌بینم که!‌ بگو دقیقا مشکل این امتحان چی بود؟» واقعا هم یادش رفته بود. آخرش کمی تند رفتم. پرسید «من نمیفهمم. این سوالات به نظر من معقول میرسن. مشکل کجاست؟» گفتم «چرا یک سوال را دوباره و دوباره می‌پرسی؟ من که دارم میگم این سوالات به تنهایی خوبن. فقط ۵تا سوال در ۵۰ دقیقه زیاد است. وقت نداریم.» بعد گفت «راست میگی. گفتی.» و من احساس کردم نباید اینقدر تند میرفتم. 


از اینهمه تلاش و حرف زدن سردرد گرفته‌ام. 


من قبول دارم که تغییر با اینکه دردناک است خوب هم است. برای همین در مقابلش مقاومت نمی‌کنم. اما دردش را حس می‌کنم. مثلا الان فکر می‌کنم روز فراغتم (که یک و نیم سال بعد است!) بعد از جشن و شادمانی یک گوشه میشینم و تا یک هفته غصه میخورم. 


پریشب مست بودم. با کریستینا در مورد خانواده‌هایمان حرف می زدیم. گفتم «هی!‌ ما که آخرش خوب شدیم. از لحاظ احساسی که خاک بر سر ما. از لحاظ آکادمی خوب شدیم.»


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : گفتم ,دکترا ,شکست ,نمیدانم ,آخرش ,علاقه ,ندادن تجربه ,دوست دارم ,نتیجه ندادن ,علاقه دارم ,شکست خورده‌ای ,نتیجه ندادن تجربه
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ثبت شرکت - ثبت شرکت خاص-ثبت شرکت مسئولیت محدود اتانول لوله خرطومی لوله مانیسمان اتصالات پلی اتیلن قطره چکان کشاورزی James seventeen فیلم و سریال وبلاگ رسمی دبیرستان دوره اول پسرانه کلاهدوز نوشته های یک مسافر وبلاگ شخصي سحر ابراهيمي دکوراسیون داخلی در سال 2021