ده سال بعد به عقب که نگاه کنم، چه فکر میکنم؟
۱. در ۱۹ سالگی بود که همه چیز عوض شد. بلاخره با زندگی به تنهایی و تمام قد رو به رو شدم. سخت بود. شک داشتم. اما انتخاب درستی بود. باید پایش میماندم. باید دل میکندم. اما الههی ۱۹ ساله هر قدر هم که خودش را بزرگ ببیند فقط ۱۹ سالش است. با این حال، فقط یک قدم فاصله داشتم. یک قدم تا تغییر فاصله داشتم. اولین ارائهی علمیام را با بلوزی که لکه داشت و با کتی که قرض کرده بودم دادم. از دنیا و عالم بریده بودم اما هنوز هر روز صبح بیدار میشدم، صورتم را میشستم، مسواک میزدم، لباس میپوشیدم، ساعت مچیام را میبستم و میرفتم سراغ زندگیم. رو به روی قامت بلند زندگی با گردن بلند و اعتماد کاذب ایستاده بودم و بعد، انتخاب کردم که برگردم. نه که مجبور شده باشم، نه که نتوانم از پس زندگی بربیایم، "انتخاب" کردم که برگردم.
۲. در ۱۹ سالگی بود که عمق فاجعه را متوجه شدم. وقتی ساعتها گذشت و زنگ نزد، وقتی شب اول، شب دوم، شب سوم و چهارم گذشت و زنگ نزد کم کم متوجه شدم که باید با زندگی به تنهایی و تمام قد رو به رو شوم. قرار نبود اینطوری باشد. درد داشت. اما شده بود. من یکبار دیگر به خودم ثابت کردم برنامهای که من نریخته باشم را قبول نمیکنم و این نهایت ضعف است. ۱۹ سالهی احمقی بودم که احمق بودنش را نمیدانست. ضعفش را نمیدید. متوجه نشد که اینکه نرفت بخاطر این بود که "نتوانست." هر وقت به خودش شک کرد به گریهها و التماسهای او فکر کرد و به اینکه خب، نمیخواست کسی جز خودش در این ماجرا زجر بکشد. اینطور خودش را توجیه کرد. اینطور بود که برگشت. اینطور بود که احمق بودنش را ندید گرفت. اینطور بود که به خودش گفت تصمیم درستی گرفته. اینطور بود که ندید که از ضعفش بود که برگشت.
۳. در ۱۹ سالگی بود که حماقتم به اوجش رسید. معلوم نبود چه غلطی داشتم میکردم. اصلا نمیتوانم بفهمم چه فکری در سرم بود.
الان چه فکر میکنم؟
سالها با شرایطی که مثل آب و هوا عوض میشد کنار آمدم. هر روز ماجرای جدیدی اتفاق میافتاد. یکی میمرد. یکی به دنیا میآمد. یکی حجاب میپوشید. یکی بود. یکی گرسنه بود. یکی موتر هَمَر داشت. یکی جیغ میزد. یکی لبخند میزد. یکی سرطان میگرفت. یکی آتش میگرفت. یکی جنازهش در پشت بام خانه پیدا میشد. یکی اشتباهی تیر میخورد. یکی سرش با موهای بافته از سرش جدا میشد. یکی نماز شب میخواند. یکی تا صبح مشروب میخورد. یکی برنامهی ده سالهی زندگیش مشخص بود. یکی صبح سمنگان بود و شب فاریاب.
من، من هیچکدام اینها نبودم. اما با تمام اینها کنار آمدم. شاهکار نکردهام، میدانم. زندگی همین است. اما میخواهم به خودم بگویم که من ۱۹ سال خوب زندگی کردم. میدانم. میدانم. ۱۹ سالهام و مثل روز برایم روشن است که مشکلی با عصبانیت دارم. همیشه عصبانیام. میدانم که نمیدانم با آدمها چطور رفتار کنم. میدانم که مغزم هر چند ماه یک موضوع لعنتی جدید پیدا میکند که بهش وسواسگونه فکر کند -موضوع این روزهایش بیارزش بودن است. الهه، نکند برای همه بیارزش باشی و یک روزی ببینی بودن و نبودت برای همه یکی است؟- میدانم که در روابط انسانی از همسن و سالهایم عقبم. میدانم که وقتی مشکلی برایم پیش میآید گنگ میشوم و این خوب نیست. میدانم که مثل آبخوردن همه زندگیام را یک شبه رها میکنم (میدانم که این اتفاق دوباره و دوباره و دوباره میافتد چون دلم از سنگ است). میدانم که در ۱۹ سالگی تا حالا باید احساسات بیشتری را تجربه میکردم. میدانم که باید دلم بیشتر میلرزید. میدانم که باید بیشتر زندگی میکردم. اما ۱۹ سال را بدون ننگ زندگی کردهام. مواد نمیکشم و مشروب نمینوشم. همهی مشکلاتم را نه، اما بعضی از مشکلاتم را میشناسم و سعی میکنم عوض شوم. برای همین مهم نیست که من ِ۱۰ سال بعد چه فکری میکند. من ِ ۱۰ سال بعد ۱۹ ساله نیست. نمیفهمد. من میفهمم. من میفهمم که آدم درستی نیستم و سعی میکنم بهتر باشم. چه چیز بیشتری میشود از آدم توقع داشت؟
تو تبرئه شدی الهه.
درباره این سایت