امتحانهای فاینلم تمام شد. وقتی که با قدمهای کوچک و خسته تا پارکینگ میرفتم، سعی داشتم به چیزهای خوب فکر کنم. توان ِ فکر کردن به سختی سمستر جدید و بدی این سمستری که گذشت را نداشتم. مثل این چند هفتهی اخیر منبع خوشیهایم تصور کردن افغانستان است. بلی. بعد از پنج سال گوش دادن به خودم این سو دلم آن سوی دریا، هوای پار دریا دارم ای دوست، غربتسرا و یک عالمه آهنگ دلتنگی دیگر که حالا یادم نمیآید، این روزها به سلام افغانستان گوش میکنم. از ای آواره
از ای سرگردان
از ای تنهایی
و از ای زندان
به کابل جان به کابل جان به کابل جان سلام!
افغانستان سلام!
:)
۱۱ روز ِدیگر به کابل جان پرواز دارم. در پوست خودم نمیگنجم.
خانوادهام میخواستند در ۹ روز رخصتی برویم نیویورک. با موتر. ۲۳ ساعت راه است. من مخالف بودم. اما وقتی با قدمهای کوچک و خسته به سمت پارکینگ میرفتم و فکر افغانستان داشت بدی امتحان کوانتوم را از یادم میبرد، فکر کردم بقیه هم حق دارند فکر ثابتی برای خوشحالی داشته باشند. بعد از یک هفته مخالفت در گروه گفتم «I'll go to NY with you.» و این گفتهام با استقبال زیادی مواجه شد :)
ادامه مطلب
درباره این سایت