حالا که دانشگاه‌ بسته شده و ما همه به آرزوی خود رسیده‌ایم، روی این Bean bag chair لم داده‌ام و میخواهم اینقدر بنویسم که ذهنم آرام بگیرد. آنروز که پرسیدی «تو که کوانتوم دوست نداری چرا در این آزمایشگاه کار میکنی؟» اگر فکر می‌کردم جوابش برایت مهم است میگفتم که «Because I wanted a challange» و خب چالش حقیقتا این نبود که روی یک موضوعی کار کنم که علاقه‌ای بهش ندارم. یا حتی در آزمایشگاهی باشم که پمپ ِلعنتی ِVaccuumش همیشه روشن است و عملا سالهاست روی سکوت را ندیده. چالشش حتی این نیست که فکر می‌کنم تنها دختر در تیم منم. چالشش این نیست که در طول روز همیشه کسی در آزمایشگاه هست و من برای تنها بودن شب‌ها میروم آزمایشگاه. من از اولش میدانستم که به احتمال زیاد میتوانم با همه‌ی اینها کنار بیایم. چیزی که نمیدانستم این بود که آیا میشود با «تو» کنار آمد؟ جوابش را هنوز قطعا نمیدانم. اما خاک بر سر من که دنبال جواب چنین سوالی رفته‌ام. بروم بمیرم که خودم را اینطور محک می‌زنم. مگر مهم است لعنتی؟ مگر مهم است؟ مهم نیست.

حالا که دانشگاه تا دو هفته بسته شده و صنف ندارم میخواهم خودم را با تحقیقات و کتاب‌هایم بکشم. فردا میروم دانشگاه که در آزمایشگاه کار کنم. بعدش قرار است با جک یک صنف خالی پیدا کنیم و روی پروجکتور‌هایی که سالها ما را با فرمول و فرضیه خفه کرده فیلم ببینیم. دانشگاه خالی را دوست دارم. فلسفه‌ی کایل این است که چون هر دو در یک ساختمان کار می‌کنیم اگر یکی از ما مریض شویم دیگری هم حتما مریض میشود و نیازی نیست از هم دوری کنیم. برای همین وقت خداحافظی محکم بغلش کردم. بعد که به کریستینا گفتم نباید ما را بغل کند چون دارد میرود پیش پدر و مادرش، به من گفت «خفه شو!» و بغلم کرد. قرار این است که من در دانشگاه کرونا بگیرم و بعد نیایم خانه چون نمی‌خواهم خانواده‌ام را آلوده کنم. بعد یک ماه با کایل در آپارتمانش قرنطینه باشیم و خوش‌ بگذرانیم. احمقیم دیگر. کرونا برای هیچکدام ما خطرناک نیست. اما مواظب اینکه ویروس را پخش نکنیم هستیم. فردا تصمیم دارم آسانسور‌های ساختمان فزیک را ضدعفونی کنم. ویروس در سطح استیل تا ۲۰ روز زنده می‌ماند. من که تمام اعضای فامیل و دوستهایم جوان‌اند. نگران پروفسورهایم استم. با تای، رانی و سباستین رفته بودیم قایق‌رانی. تای فکر می‌کند من نباید اینقدر وابسته‌ی ساختمان ِزشت فزیک باشم. اِم دارد فارسی یاد می‌گیرد. وقتی با لهجه‌ی قشنگش گفت «نام من ایملیو است» بلند خندیدم و داد زدم که I love you so much Em. اِم هوایم را دارد. وقتی ازش خبر نمی‌گیرم برایم می‌نویسد که I love and miss you. بگذریم. هیچکدام اینها مهم نیست. آمده‌ام بگویم که واااقعا حس می‌کنم مریض شده‌ام. اینهمه استیصال بدون دلیل منطقی نمی‌تواند زاده‌ی یک ذهن سالم باشد. آهنگ آرامش‌بخش گذاشته‌ام. روی Bean bag chairم لم داده‌ام. انگار که همه چیز خوب است. اما حقیقت این است که احتمالا یک چیزی درون من دارد به انفجار نزدیک میشود.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مدرسه با نشاط معرفي هتل ها و مراکز اقامتي ايران کسب درآمد اینترنتی سایت بررسی اتفاقات گرافیکی ایران و جهان اسپندش - دانلود رایگان فیلم، سریال، موزیک و انیمیشن یاکریـم به انگلیسی چی میشه دیسنا : خبرنامه تخصصی آنتی ویروس ها